اهل درد
به هر كسي درد دل اظهار مي كني
خوابيده دشمن است كه بيدار مي كني
از بس كه زمانه اهل درد نيست
درد دل خود به ديوار مي كني
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
به هر كسي درد دل اظهار مي كني
خوابيده دشمن است كه بيدار مي كني
از بس كه زمانه اهل درد نيست
درد دل خود به ديوار مي كني
از گرفتاري دلم فارغ زپيچ و تاب شد
ناله زنجير، خوابم را صداي آب شد
كوته است از حرف خاموشان زبان اعتراض
ايمن از تيغ است هر خوني كه مشك ناب شد
جهل دارد همچنان خم در خم عصيان مرا
گر به ظاهر قامت خم گشته ام محراب شد
با فقيران دست در يك كاسه كردن عيب نيست
بحر با آن منزلت همكاسه گرداب شد
چون رگ سنگ است اهل درد را بر دل گران
در ميان زخمها زخمي كه بي خوناب شد
شرم هيهات است خوبان را سپرداري كند
هاله نتواند حجاب پرتو مهتاب شد
گر برآرد مي زخود پيمانه ما دور نيست
پنجه مرجان نگارين در ميان آب شد
گه پيشرو نبرد ميبايد بود
گه پس رو اهل درد ميبايد بود
اين كار به سرسري بسر مينشود
كاري است عظيم، مرد ميبايد بود
زين پيش لطف بود و كنون جور و كين همه
اول چه بود آن همه؟ آخر چه اين همه؟
خوبان، ز اهل درد شما را چه آگهي؟
ايشان نيازمند و شما نازنين همه
غمهاي دوست، اندك و بسيار هر چه هست
بادا نصيب اين دل اندوهگين همه!
اي ديده، از غبار رهش توتيا مجوي
كز گريه تو گل شده روي زمين همه
دور قمر چو گردش چشم پياله نيست
با كودكي نشاط شراب دو ساله نيست
حسن برشته اي كه نگه را كند كباب
امروز در بساط چمن غير لاله نيست
هر كس به شاهدي است درين بزم هم شراب
ما را بغير شيشه كسي هم پياله نيست
در آتش است نعل سفر حسن شوخ را
مه در كنار هاله در آغوش هاله نيست
خشك است اگر چه ديده ما دل ز خون پرست
در شيشه هست باده اگر در پياله نيست
نسبت به اهل درد، كبابي است خامسوز
در باغ اگر چه سوخته جاني چو لاله نيست
هر ذره از جمال تو فردست و بي مثال
در مصحف تو نام خدا جز جلاله نيست
دور قمر چو گردش چشم پياله نيست
با كودكي نشاط شراب دو ساله نيست
حسن برشته اي كه نگه را كند كباب
امروز در بساط چمن غير لاله نيست
هر كس به شاهدي است درين بزم هم شراب
ما را بغير شيشه كسي هم پياله نيست
در آتش است نعل سفر حسن شوخ را
مه در كنار هاله در آغوش هاله نيست
خشك است اگر چه ديده ما دل ز خون پرست
در شيشه هست باده اگر در پياله نيست
نسبت به اهل درد، كبابي است خامسوز
در باغ اگر چه سوخته جاني چو لاله نيست
هر ذره از جمال تو فردست و بي مثال
در مصحف تو نام خدا جز جلاله نيست
از زمين برخاستن چشم از زمين داران مدار
راست گرديدن توقع زين گرانباران مدار
حسن بيتاب است در اظهار راز عاشقان
پرده پوشي چشم ازين آيينه رخساران مدار
چون علم شد سرنگون لشكر پريشان مي شود
پاي چون لغزد اميد از هواداران مدار
در خزان از عندليبان بانگ افسوسي نخاست
چون ورق بر گشت چشم ياري از ياران مدار
مردم بيدرد را پرواي اهل درد نيست
مهرباني چشم زنهاراز پرستاران مدار
خانه آب و گل از سيلاب مي لرزد به خويش
چون شدي از خانه بردوشان غم باران مدار
كاروان عمر رانعل سفردرآتش است
ايستادن چشم ازين سيلاب رفتاران مدار
سد راه نشأه مي مي شود چين جبين
روترش زنهار در بزم قدح خواران مدار
جز ندامت نيست حاصل دانه بي مغز را
گوش بر افسانه بيهوده گفتاران مدار
به غير دل كه عزيز و نگاه داشتني است
جهان و هر چه در او هست، واگذاشتني است
نظر به هر چه گشايي درين فسوس آباد
دريغ و درد بر اطراف او نگاشتني است
چه بسته اي به زمين و زمان دل خود را؟
گذشتني است زمان و زمين گذاشتني است
ترا به خاك زند هر چه را برافرازي
به غير رايت آهي كه برفراشتني است
همين سرشك ندامت بود دل شبها
درين زمين سيه، دانه اي كه كاشتني است
به شكر اين كه ترا چشم دل گشاده شده است
به هر چه هست، ز عبرت نظر گماشتني است
اگر به خون ننويسي، به آب زر بنويس
كه عزت سخن اهل درد، داشتني است
سخن كز حال خود گويم ز حرفم بوي درد آيد
بلي حال دگر دارد سخن كز روي درد آيد
چنان خو كرده با دردش دل اندوهگين من
كه روزي صد ره از راحت گريزد سوي درد آيد
نجات از درد جستن عين بي درديست ميدانم
كزو هر ساعتي درد دگر بر روي درد آيد
ره غمخانهٔ من پرسد از اهل نياز اول
ز ملك عافيت هركس به جستجوي درد آيد
مبادا غير زانوي وصالش عاقبت بالين
سري كز هجر ياري بر سرزانوي درد آيد
به قدر سوز بخشد سوز بي دردان دوران را
به دل هر ناوكي كز قوت بازوي درد آيد
اي باحمد لحمك لحمي شده
اي باحمد دمك دمّي شده
اي باحمد بوده در هر جا يكي
اي باحمد سر دو و اعضا يكي
اي باحمد گفته اسرار الاه
اي باحمد داده خاتم صبحگاه
اي باحمد همره و همتاج تو
اي باحمد در شب معراج تو
در ولايت انبيا را سرشده
بر تمام تمام اوليا سرور شده
اي بشاگرديت فخر جبرئيل
وي ترا مادح شده ربّ جليل
اي تو خود مظهر عجايب آمده
اي شده حكمت روان درملك جان
اي ترا جنّ و پري جويا شده
اي به انسان در زبان گويا شده
اي ترا نشناخته قاضي شهر
خود باو راند شريعت تيغ قهر
اي ترا نشناخته مفتي ما
عاقبت گيرد ورا نار بلا
اي ترا نشناخته ناپاك زاد
ز آنكه او بوده ز قوم و نسل عاد
اي ترا نشناخته جز عاشقان
خود ترا نشناخته جز صالحان
اي ترا نشناخته جز مرد حق
غير اين معني نخواندم من سبق
اي ترا نشناخته جز حقّ كسي
زآنكه حقّ رفتي و حق گفتي بسي
اي ترا نشناخته جز مصطفي
مصطفي ديده به معراجت لقا
اي ترا نشناخته جز اهل درد
زآنكه ايشانند خود مردان مرد
اي ترا نشناخته جز اهل راز
زآنكه ايشانند دايم در نياز
اي ترا نشناخته جز عارفي
يامگر در كوي وحدت واقفي
اي ترا نشناخته جز كاملان
بهر ديدارت ستاده حاملان
اي دو عالم را شده مقصود تو
وي بمعني عارف معبود تو
اي ربوده هستي منصور را
جام مستي داده او را بر ملا
اي تو كرده يك نظر در چشم او
خود اناالحق گشتهٔ بر اسم او
اي بمكّه كرده در اوّل ظهور
وي بآخر در نجف درياي نور
اي تو در معني ظهور مصطفي
وي تو در صورت لقاي مصطفي
اي تو گشته واقف دلها بنور
دارم از نور ولايت بس حضور
چون دلم را ساختي سلطان نشين
نور ايماني بيا در جان نشين
چون مرابرداشتي اي بحر نور
برمدار از من نظر تا نفخ صور
درختي سبز را ببريد مردي
برو بگذشت ناگه اهل دردي
چنين گفت او كه اين شاخ برومند
كه ببريدند ازو اين لحظه پيوند
ازان ترّست و تازه بر سر راه
كه اين دم زين بريدن نيست آگاه
هنوزش نيست آگاهي ز آزار
شود يك هفتهٔ ديگر خبردار
ز حال خود خبر نه اين زمانت
ولي چون بر لب آيد مرغ جانت
بدام از دانه بيني مرغ جان را
كه اين دانه دهد مرغي چنان را
چو آدم مرغ جان را داد دانه
بيفتاد از بهشت جاودانه
ولي آدم اگر گندم نخوردي
همي مردم به جز مردم نخوردي
ز تو گر مرغ و حيوان ميگريزند
چو زيشان ميخوري زان ميگريزند