حق
جمال روي تو آنگه كند جان كسي جاني
بكرده روح را حق بين خداوندي شمس الدين
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
جمال روي تو آنگه كند جان كسي جاني
بكرده روح را حق بين خداوندي شمس الدين
رحم كن ار زخم شوم سر به سر
مرهم صبرم ده و رنجم ببر
ور همه در زهر دهي غوطهام
زهر مرا غوطه ده اندر شكر
بحر اگر تلخ بود همچو زهر
هست صدف عصمت جان گهر
ابر ترش رو كه غم انگيز شد
مژده تو داديش ز رزق و مطر
مادر اگر چه كه همه رحمتست
رحمت حق بين تو ز قهر پدر
سرمه نو بايد در چشم دل
ور نه چه داند ره سرمه بصر
بود به بصره به يكي كو خراب
جمله آن خانه يك از يك بتر
هر يك مشهور بخواهندگي
روز طواف همشان در به در
گر بكنم قصه ز ادبيرشان
درد دل افزايد با درد سر
شاه كريمي برسيد از شكار
شد سوي آن خانه ز گرد سفر
در بزد از تشنگي و آب خواست
آمد از آن خانه يتيمي به در
گفت كه هست آب ولي كوزه نيست
آب يتيمان بود از چشم تر
اي طالب اگر ترا سر اين راهست
واندر سر تو هواي اين درگاهست
مفتاح فتوح اهل حق داني چيست
خوش گفتن لا اله الا الله است
در ديدهٔ ما نگر جمال حق بين
كاين عين حقيقت است و انوار يقين
حق نيز جمال خويش در ما بيند
وين فاش مكن كه خونت ريزد به زمين
اي چرخ فلك پايهٔ پيروزهٔ تو
زنبيل جهان گداي دريوزهٔ تو
صد سال فلك خدمت خاك تو كند
نگزارده باشد حق يكروزهٔ تو
اگرچه خور به چرخ چارمين است
شعاعش نور و تدبير زمين است
طبيعت هاي عنصر نزد خور نيست
كواكب گرم و سرد و خشك و تر نيست
عناصر جمله از وي گرم و سرد است
سپيد و سرخ و سبز و آل و زرد است
بود حكمش روان چون شاه عادل
كه نه خارج توان گفتن نه داخل
چو از تعديل شد اركان موافق
ز حسنش نفس گويا گشت عاشق
از ايشان مي پديد آمد فصاحت
علوم و نطق و اخلاق و صباحت
ملاحت از جهان بيمثالي
درآمد همچو رند لاابالي
به شهرستان نيكويي علم زد
همه ترتيب عالم را به هم زد
گهي بر رخش حسن او شهسوار است
گهي با نطق تيغ آبدار است
چو در شخص است خوانندش ملاحت
چو در لفظ است گويندش بلاغت
ولي و شاه و درويش و توانگر
همه در تحت حكم او مسخر
درون حسن روي نيكوان چيست
نه آن حسن است تنها گويي آن چيست
جز از حق مينيايد دلربايي
كه حق گه گه ز باطل مينمايد
مؤثر حق شناس اندر همه جاي
ز حد خويشتن بيرون منه پاي
حق اندر كسوت حق بين و حق دان
حق اندر باطل آمد كار شيطان
گر تو نور حق شدي از شرق تا مغرب برو
زانك ما را زين صفت پرواي آن انوار نيست
گر تو سر حق بدانستي برو با سر باش
زانك اين اسرار ما را خوي آن اسرار نيست
جنت حسنت چو تجلي كند
باغ شود دوزخ بر هر شقي
ظلمت و نور از تو تحير درند
تا تو حقي يا كه تو نور حقي
عدم آينه وجود حق و هستى است،عالم تعيّنات عكس و سايه وجود حق و هستى است و انسان چشم عكس - عالم - است. سايه به واسطه نور ظاهر مى شود. بنابراين عالم نيز به واسطه نور ذات حق كه وجود حقيقى است پيدا و روشن مى گردد. و اين مطلب ناظر بر اين آيه است كه ﴿الم تر الى ربّك كيف مدّ الظّل﴾يعنى آيا نمى بينى كه حق چگونه پرتو وجود خود - سايه را - بر موجودات عالم - اعيان را ممكنه - گسترده است.
«نحن اقرب از كتاب حق بخوان
نسبت خود را به حق نيكو بدان
هست حق از ما به ما نزديكتر
ما زدورى گشته جويان در به در»
سياهى گر بدانى نور ذات است
به تاريكى درون آب حيات است