فلك
اين درد هميشه من دوا مي بينم
در قهر و جفا لطف و وفا مي بينم
در صحن زمين به زير نه سقف فلك
در هر چه نظر كنم خدا مي بينم
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
اين درد هميشه من دوا مي بينم
در قهر و جفا لطف و وفا مي بينم
در صحن زمين به زير نه سقف فلك
در هر چه نظر كنم خدا مي بينم
اي دست مگير غير ما را
اي پا مطلب جز انتها را
مگريز ز رنج ما كه هر جا
رنجيست رهي بود دوا را
نگريخت كسي ز رنج الا
آمد بترش پي جزا را
از دانه گريز بيم آن جاست
بگذاربه عقل جا را
تا هست به جا دايره كون و مكان
خالي نبود ز نور حق هيچ زمان
هر روز كه خورشيد، جهان آرايد
خورشيد همان است، ولي روز نه آن
پيرهن يوسف و بو ميرسد
در پي اين هر دو خود او ميرسد
بوي مي لعل بشارت دهد
كز پي من جام و كدو ميرسد
نفس اناالحق تو منصور گشت
نور حقش توي به تو ميرسد
نيست زيان هيچ ز سنگ آب را
سنگ بلاها به سبو ميرسد
آب حياتست وراي ضمير
جوي بكن كآب به جو ميرسد
آب بزن بر حسد آتشين
باد در اين خاك از او ميرسد
عشق و خرد خانه درون جنگيند
عربده هر لحظه به كو ميرسد
هر چه دهد عاشق از رخت و بخت
عاقبت آن جمله بدو ميرسد
عالم ار نه اي ز عبرت عاري
نهري جاري به طورهاي طاري
وندر همه طورهاي نهر جاري
سريست حقيقة الحقايق ساري
مسلمان بنده مولا صفات است
دل او سري از اسرار ذات است
جمالش جز به نور حق نه بيني
كه اصلش در ضمير كائنات است
هر ديده كه او عطاي حق ديده بود
سر تا قدمش ز نور حق ديده بود
زنهار تو ديد هر كسي ديده مخوان
آن ديده بود كه حق در او ديده بود
هر كه حق داد نور معرفتش
كاين باين بود صفتش
جان به حق تن به غير حق كاين
تن ز حق جان ز غير حق باين
ظاهر او به خلق پيوسته
باطن او ز خلق بگسسته
از درون آشنا و همخانه
وز برون در لباس بيگانه
راه اهل ملامتست اين راه
وز غرامت سلامتست اين راه
خيز جامي و خاك اين ره باش
هر چه داري به خاك اين ره پاش
خوبان همه چو صورت تو دلنشين چو جاني
گر گوش حق شنو هست هم ايني و هم آني
از شوق روي دلبر دارم دلي بر آذر
اي پرده دار آن در زان پرده كي نشاني
با دوست همنشينيم و ز هجر او دلم خون
تا سر اين بگويد كويار نكته داني
هر دل كه نور حق ديد جز نور حق نباشد
ني نزد او زميني است ني پيشش آسماني
بي انتظار محشرحق بين فناي كل ديد
گشتي چو فاني از خود گرديد خلق فاني
چون هست عكس يكتا نبود دو چيز همتا
در ملك هست جز هست چون نيست، نيست ثاني
امروز جلوهٔ وي رندان كهن شمارند
كور است در هر آني روي نوي و آني
سر دهانت اي شه معلوم كس نگرديد
هم زان دهد گر آيد اسرار رابياني
كيست درين دور پير اهل معاني
آنكه بهم جمع كرد عشق و جواني
قربت معشوق از اهل عشق توان يافت
راه بود بي شك از صور بمعاني
گر تو چو شاهان برين بساط نشيني
نيست ترا خانه در حدود مكاني
در نفسي هرچه آن تست ببازي
درند بي ملك هر دو كون نماني
نور امانت ز تو چنان بدرخشد
كآتش برق از خلال ابر دخاني
خضر شوي در بقا و دانش و آنگاه
آب در اجزاي تو كند حيواني
علم تو آنجا رسد بدو كه چو حلاج
گويي اناالحق و نام خويش نداني
همچو عروسان بچشم سر تو پيدا
رو بنمايند رازهاي نهاني
جسم تو زآن سان سبك شود كه تو گويي
برد بدن از جوار روح گراني
فاتحه اين حديث دارد يك رنگ
هست جهت را بنور سبع مثاني
هركه مرو را شناخت نيز نپرداخت
از عمل جان بعلمهاي زباني
گر خورد آب حيات زنده نگردد
دل كه ندارد بدو تعلق جاني
من نرسيدم بدين مقام كه گفتم
گر برسي تو سلام من برساني