وبلاگ رایگان دانلود فیلم و سریال رایگان ساخت وبلاگ رایگان
حذف در پنل کاربری [X]
فايلستان

ابزار وبمستر

حق

۲۴ فروردين ۱۴۰۳
۰۸:۵۹:۵۱
فايلستان

باش دايم اي پسر با ياد حق

گر خبر داري ز عدل و داد حق

زنده دار از ذكر صبح و شام را

در تغافل مگذران ايام را

ياد حق آمد غذا اين روح را

مرهم آمد اين دل مجروح را

ياد حق گر مونس جانت بود

كي هواي كاخ و ايوانت بود

گر زماني غافل از رحمن شوي

اندر آن دم همدم شيطان شوي

مومنا ذكر خدا بسيار گوي

تا بيابي در دو عالم آب روي

ذكر را اخلاص مي‌بايد نخست

ذكر بي اخلاص كي باشد درست

ذكر بر سه وجه باشد بي خلاف

تو نداني اين سخن را از گزاف

عام را نبود به جز ذكر لسان

ذكر خاصان باشد از دل بي گمان

ذكر خاص الخاص ذكر سر بود

هر كه ذاكر نيست او خاسر بود

ذكر بي تعظيم گفتن بدعتست

واندر آن يك شرط ديگر حرمتست

هست بر هر عضو را ذكر دگر

هفت اعضا راست ذكري اي پسر

ياري هر عاجز آمد ذكر دست

ذكر پاخويشان زيارت كردنست

ذكر چشم از خوف حق بگريستن

باز در آيات او نگريستن

استماع قول حق دان ذكر گوش

تا تواني روز و شب در ذكر كوش

اشتياق حق بود ذكر دلت

كوش تا اين ذكر گردد حاصلت

آنكه ازجهلست دايم در گناه

كي حلاوت يابد از ذكر الله

خواندن قرآن بود ذكر لسان

هر كرا اين نيست هست از مفلسان

شكر نعمتهاي حق مي‌گو مدام

تا كند حق بر تو نعمتها تمام

حمد حق را بر زبان بسياردار

تا شوي از نار حرمان رستگار

لب مجنبان جز بذكر كردگار

زانكه پاكان را همين بودست كار



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

ره عشق

۲۴ فروردين ۱۴۰۳
۰۸:۵۹:۵۰
فايلستان

دوستيت مباد با نادان

كه بود دوستيش كاهش جان

اين مثل زد وزير با بهمن

دوست نادان بتر زصد دشمن

بشنو اين كنه راكه سخت نكوست

مار، به دشمنت كه نادان دوست

تا تواني رفيق عام مباش

پختهٔ عشق بامن و خام مباش

كه همه طالب جهان باشند

بستهٔ بند آب و نان باشند

همگالا بي خبر زمبدع خويش

واگهي نه كه چيستشان در پيش

عاشق خورد و خواب و پوشش بس

تابع شهوت و هوا و هوس

يار خاصان نه آن نه اين جويند

از پي او بقاي جان جويند



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

عروةالوثقي

۲۴ فروردين ۱۴۰۳
۰۸:۵۹:۴۹
فايلستان

نه هر دل كاشف اسرار «اسرا» ست

نه هر كس محرم راز « فاوحا» ست

نه هر عقلي كند اين راه را طي

نه هر دانش به اين مقصد برد پي

نه هركس در مقام «لي مع الله»

به خلوتخانهٔ وحدت برد راه

نه هر كو بر فراز منبر آيد

«سلوني» گفتن از وي در خور آيد

«سلوني » گفتن از ذاتيست در خور

كه شهر علم احمد را بود در

چو گردد شه نهاني خلوت آراي

نه هركس را در آن خلوت بود جاي

چو صحبت با حبيب افتد نهاني

نه هركس راست راز همزباني

چو راه گنج خاصان را نمايند

نه بر هركس كه آيد در گشايند

چو احمد را تجلي رهنمون شد

نه هر كس را بود روشن كه چون شد

كس از يك نور بايد با محمد

كه روشن گرددش اسرار سرمد

بود نقش نبي نقش نگينش

سرايد «لوكشف» نطق يقينش

جهان را طي كند چندي و چوني

كلاهش را طراز آيد « سلوني »

به تاج «انما» گردد سرافراز

بدين افسر شود از جمله ممتاز

بر اورنگ خلافت جا دهندش

كنند از «انما» رايت بلندش

ملك بر خوان او باشد مگس ران

بود چرخش بجاي سبزي خوان

جهان مهمانسرا، او ميهمانش

طفيل آفرينش گرد خوانش

علي عالي‌الشان مقصد كل

به ذيلش جمله را دست توسل

جبين آراي شاهان خاك راهش

حريم قدس روز بارگاهش

ولايش « عروةالوثقي» جهان را

بدو نازش زمين و آسمان را

ز پيشانيش نور وادي طور

جبين و روي او « نور علي نور»

دو انگشتش در خيبر چنان كند

كه پشت دست حيرت آسمان كند

سرانگشت ار سوي بالا فشاندي

حصار آسمان را در نشاندي

يقين او ز گرد ظن و شك پاك

گمانش برتر از اوهام و ادراك

ركاب دلدل او طوقي از نور

كه گردن را بدان زيور دهد حور

دو نوك تيغ او پركار داري

ز خطش دور ايمان را حصاري

دو لمعه نوك تيغ او ز يك نور

دوبينان را ازو چشم دوبين كور

شد آن تيغ دو سر كو داشت در مشت

براي چشم شرك و شك دو انگشت

سر تيغش به حفظ گنج اسلام

دهاني اژدهايي لشكر آشام

چو لاي نفي نوك ذوالفقارش

به گيتي نفي كفر و شرك كارش

سر شمشير او در صفدري داد

زلاي «لافتي الاعلي » ياد

كلامش نايب وحي الاهي

گواه اين سخن مه تا به ماهي

لغت فهم زبان هر سخن سنج

طلسم آراي راز نقد هر گنج

وجودش زاولين دم تا به آخر

مبرا از كباير و ز صغاير

تعالي اله زهي ذات مطهر

كه آمد نفس او نفس پيمبر

دو نهر فيض از يك قلزم جود

دو شاخ رحمت از يك اصل موجود

به عينه همچو يك نور و دو ديده

كه آن را چشم كوته بين دو ديده

دويي در اسم اما يك مسما

دوبين عاري ز فكر آن معما

پس اين شاهد كه بودند از دويي دور

كه احمد خواند با خويشش ز يك نور

گر اين يك نور بر رخ پرده بستي

جهان جاويد در ظلمت نشستي

نخستين نخل باغ ذوالجلالي

بدو خرم رياض لايزالي

ز اصل و فرع او عالم پديدار

يكي گل شد يكي برگ و يكي بار

وراي آفرينش مايهٔ او

نموده هر چه جزوي سايهٔ او

كمال عقل تا اينجا برد پي

سخن كاينجا رسانيدم كنم طي



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

قضا

۲۴ فروردين ۱۴۰۳
۰۸:۵۹:۴۹
فايلستان

خرسند شده به گرد راهي

گرگي كه به زور شير باشد

روبه به ازو چو سير باشد

بازي كه نشد به خورد محتاج

رغبت نكند به هيچ دراج

خشگار گرسنه را كليچ است

باسيري نان ميده هيچ است

چون طبع به اشتها شود گرم

گاورس درشت را كند نرم

حلوا كه طعام نوش بهر است

در هيضه‌خوري به جاي زهر است

مجنون كه ز نوش بود بي‌بهر

مي‌خورد نوالهاي چون زهر

مي‌داد ز راه بينوائي

كالاي كساد را روائي

نه نه غم او نه آنچنان بود

كز غايت او غمي توان بود

كان غم كه بدو برات مي‌داد

از بند خودش نجات مي‌داد

در جستن گنج رنج مي‌برد

بي‌آنكه رهي به گنج مي‌برد

شخصي ز قبيله بني‌سعد

بگذشت بر او چو طالع سعد

ديدش به كناره سرابي

افتاده خراب در خرابي

چون لنگر بيت خويشتن لنگ

معنيش فراخ و قافيت تنگ

يعني كه كسي ندارم از پس

بي‌عافيت است مرد بي كس

چون طالع خويشتن كمان گير

در سجده كمان و در وفا تير

يعني كه وبالش آن نشانداشت

كاميزش تير در كمان داشت

جز ناله كسي نداشت همدم

جز سايه كسي نيافت محرم

مرد گذرنده چون در او ديد

شكلي و شمايلي نكو ديد

پرسيد سخن زهر شماري

جز خامشيش نديد كاري

چون از سخنش اميد برداشت

بگذشت و ورا به جاي بگذاشت

زآنجا به ديار او گذر كرد

زو اهل قبيله را خبر كرد

كاينك به فلان خرابي تنگ

مي‌پيچد همچو مار بر سنگ

ديوانه و دردمند و رنجور

چون ديو ز چشم آدمي دور

از خوردن زخم سفته جانش

پيدا شده مغزن استخوانش

بيچاره پدر چو زو خبر يافت

روي از وطن و قبيله برتافت

مي‌گشت چو ديو گرد هر غار

ديوانه خويش در طلب كار

ديدش به رفاق گوشه‌اي تنگ

افتاده و سر نهاده بر سنگ

با خود غزلي همي سگاليد

گه نوحه نمود و گاه ناليد

خوناب جگر ز ديده ريزان

چون بخت خود اوفتان و خيزان

از باده بيخودي چنان مست

كاگه نه كه در جهان كسي هست

چون ديد پدر سلام دادش

پس دلخوشيي تمام دادش

مجنون چو صلابت پدر ديد

در پاي پدر چو سايه غلتيد

كي تاج سرو سرير جانم

عذرم بپذير ناتوانم

مي‌بين و مپرس حالتم را

ميكن به قضا حوالتم را

چون خواهم چون كه در چنين روز

چشم تو ببيندم بدين روز

از آمدن تو روسياهم

عذرت به كدام روي خواهم

داني كه حساب كار چونست

سررشته ز دست ما برونست
 



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

معرفت الله

۲۴ فروردين ۱۴۰۳
۰۸:۵۹:۴۸
فايلستان

گر معرفت الله نباشد مقصود

زين انس مجازي تن و روح چه سود؟

جان نور حق است و چون به حق وا گرديد

تن باز همان قبضه خاك است كه بود



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

صلاة

۲۴ فروردين ۱۴۰۳
۰۸:۵۹:۴۷
فايلستان

برات عاشق نو كن رسيد روز برات

زكات لعل ادا كن رسيد وقت زكات

برات و قدر خيالت دو عيد چيست وصال

چو اين و آن نبود هست نوبت حسرات

به باغ‌هاي حقايق برات دوست رسيد

ز تخته بند زمستان شكوفه يافت نجات

چو طوطيان خبر قند دوست آوردند

ز دشت و كوه بروييد صد هزار نبات

دو شاديست عروسان باغ را امروز

وفات در بگشاد و خريف يافت وفات

بيا كه نور سماوات خاك را آراست

شكوفه نور حقست و درخت چون مشكات

جهان پر از خضر سبزپوش داني چيست

كه جوش كرد ز خاك و درخت آب حيات

ز لامكان برسيدست حور سوي ملك

ز بي‌جهت برسيدست خلد سوي جهات

طيور نعره ارني همي‌زنند چرا

كه طور يافت ربيع و كليم جان ميقات

به باغ آي و قيامت ببين و حشر عيان

كه رعد نفخه صور آمد و نشور موات

اذان فاخته ديديم و قامت اشجار

خموش كن كه سخن شرط نيست وقت صلات



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

 در نعت سيد المرسلين صلي اللّه عليه و سلم

۲۴ فروردين ۱۴۰۳
۰۸:۵۹:۴۶
فايلستان

شبي آمد برش جبريل خرّم

كه هان آگاه باش اي صدرِ عالم

ازين تاريكدان خيز و گذر كن

بدار الملك ربّاني سفر كن

بسوي لامكان امشب قدم زن

بگير آن حلقه را و بر حرم زن

جهاني بهرت امشب در خروشند

همه كرّوبيان حلقه به گوشند

ستاده انبيا و مرسلينند

كه تا امشب جمالت را به بينند

بهشت و آسمان در برگشادست

بسي دلها ز ديدار تو شادست

در امشب آنچه مقصودست ازو خواه

كه خواهي ديد بي‌شك امشب الله

غم امّت در امشب خور كه داني

حقيقت جمله اسرار نهاني

براقي بود چون برق آوريده

كه حق ازنور پاكش آفريده

سرا پايش ز نور حق بُد آباد

ز تيزي خود سبق مي‌بردي از باد

نبي بر وي سوار اندر زمان شد

مكان بگذاشت سوي لامكان شد

فتاده غلغلي در عرش اعظم

كه آمد صدر و بدر هر دو عالم

ملايك با طبقهاي نثارش

ستاده جمله از جان دوستدارش

تمام انبيا را ديده در راه

مر او را كرده از اسرار آگاه

نمود آدم ز اوّل كل جمالش

حقيقت خلعتي داد ازوصالش

دگر نوحش بكرد از كل خبردار

كه تا شد از عيانش صاحب اسرار

ز ابراهيم ديد او خلّت كل

كه تا بر وي عيان شد قربت كل

چو اسمعيل او را تربيت كرد

دگر اسحاقش از جان تقويت كرد

دگر يعقوب كردش از غم آزاد

كه تا شد ذات او از عشق آباد

دگر يوسف بصدقي راز گفتش

ز شوق دوست شرحي باز گفتش

چو موسي بودش از انوارمشتاق

مر او را كرد اندر عشق كل طاق

دگر داود بس راز نهان گفت

سليمانش بسي شرح و بيان گفت

دگر عيسي چو ديدش ذات والا

مر او را كرد اندر فقر يكتا

يكايك انبيا را دست جودش

يقين تشريف داد و ره نمودش

چو گشت آگاه او از قربت دوست

گذر كرد او به سوي حضرت دوست

چو سوي سدره بيرون تاخت احمد

ز ذات دوست سَرّ افراخت احمد

رفيقش آنكه جبريل امين بود

كه يك پر ز آسمانش تا زمين بود

در آنجا باز ماند و مصطفي شد

به سوي قربِ ذات پادشا شد

سؤالي كرد از جبريل آن شاه

چرا ماندي قدم نه اندرين راه

جوابش داد كاي سلطان اسرار

اجازت بيش ازينم نيست رفتار

مجالم بيشتر زين نيست يك دم

ترا بايد شدن اي شاه عالم

سر موئي اگر برتر بأعلي

پرم سوزد پرم نور تجلّي

ترا بايد شدن تا حضرت يار

ترا زيبد كه داري قربت يار

روان شد سيّد و او را رها كرد

دل خود را ز دون حق جدا كرد

بشد چندان كه چون ديد از فرود او

برش جبريل گنجشكي نمود او

همي شد تا ازين نيز او گذر كرد

وراي پردهٔ غيبي نظر كرد

نه جا ديد و جهت نه عقل و ادراك

نه عرش و فرش ونه هم كرّهٔ خاك

عيان لامكان بي جسم و جان ديد

در آنجاخويشتن را او نهان ديد

زتن بگذشت و ز جان هم سفر كرد

چو بيخود شد ز خود در حق نظر كرد

چو در آغاز ديد اعيان انجام

نداي كل شنيد از يار پيغام

ندا آمد ز ذات كل كه فان آي

رها كن جسم و جان بي جسم و جان آي

درآ اي مقصد و مقصود ما تو

نظر كن ذات ما را با لقا تو

دران دهشت زبانش رفت از كار

محمد از محمد گشت بيزار

محمد خود نديد و جان جان ديد

لقاي خالق كون و مكان ديد

نبود احمد خدا بود اندر آنجا

عيان عين لقا بود اندر آنجا

خطابش كرد كاي صدر دو عالم

تو چوني گفت بي‌چونم درين دم

تو بي‌چوني من اينجا خود كه باشم

چو تو هستي حقيقة من چه باشم

توئي و جز تو چيزي نيست اعيان

توئي عقل و توئي قلب و توئي جان

خطاب آمد كه اي بود همه تو

امان جمله و سود همه تو

توئي مقصود ما در آفرينش

چه مي‌خواهي بخواه اي عين بينش

محمد گفت اي داناي بي‌چون

توئي سرّ درون و راز بيرون

تو مي‌داني حقيقت سرّ رازم

كه بهر امّت خود با نيازم

حقيقت امّتي دارم گنه گار

ولي از فضل تو جمله خبردار

خبردارند از درياي فضلت

چه باشد گر كني بر جمله رحمت

خطاب آمد ز حضرت بار ديگر

كه بخشيدم سراسر اي مطّهر

مخور غم از براي امّت خويش

كه هست از جرم ايشان فضل ما بيش

حقيقت رحمت ما بي‌شمارست

ز مخلوقات ما را با تو كارست

مرا با تست كار از كلِّ آفاق

ترا بگزيدم و كردم ترا طاق

توئي يكتا ميان آفرينش

توئي مر جمله را چون چشم بينش

پس آنگه سرِّ كل با او بيان كرد

سه باره سي هزارش سر عيان كرد

خطابش كرد كاي محبوبِ بي‌چون

ازين سه سي هزاران دُرّ مكنون

بگو سي و مگو سي پيش ياران

دگر سي خواه گو خواه مگو آن

بهر كو مصلحت داني عيان كن

وگرنه در درون خود نهان كن

چو رفت اين بازگشت از لامكان او

به سوي عالم سفلي روان او

چو باز آمد ازان حضرة با شتاب

هنوزش گرم بود آن جامهٔ خواب
 



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

موجود ملكوتي

۲۴ فروردين ۱۴۰۳
۰۸:۵۹:۴۵
فايلستان

اينكه انسان موجود ملكوتي است كه از پى حكمتى به غريبستان دنيا هبوط كرده است و نمى شايدش كه وطن ملكوتى خويش را از ياد ببرد و به اين غريبستان ناسوتى دل ببازد، و مى بايدش كه با شوق و اشتياق در تلاش و تكاپويى پيوسته براى بازگشت باشد، از انديشه ها و باورهاى بنيادى.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

حق

۲۴ فروردين ۱۴۰۳
۰۸:۵۹:۴۵
فايلستان

دل نبود آن دلى كه نه ذله باشد
مشغله را كن بله كه مشعله باشد
دفتر حق است دل به حق بنگارش

نيست روا پر نقوش باطله باشد



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

الله

۲۴ فروردين ۱۴۰۳
۰۸:۵۹:۴۳
فايلستان

در هر چه نظر كنم تو آيى به نظر
لا ظاهر فى الوجود و الله سواك



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
فايلستان
مركز دانلود فايل
نام و نام خانوادگی :
ایمیل:
عنوان پیغام:
پیغام :
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به فايلستان است. || طراح قالب avazak.ir