هيچ
اي با رخت انوار مه و خور همه هيچ
با لعل تو سلسبيل و كوثر همه هيچ
بودم همه بين، چو تيز بين شد چشمم
ديدم كه همه تويي و ديگر همه هيچ
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
اي با رخت انوار مه و خور همه هيچ
با لعل تو سلسبيل و كوثر همه هيچ
بودم همه بين، چو تيز بين شد چشمم
ديدم كه همه تويي و ديگر همه هيچ
گاهي چو مرده در كفن ميسازد
گاهي از من، هزار من ميسازد
ميسوخت مرا اگر نميسوخت دلم
اين ميسوزد كه او بمن ميسازد
هستي كه عيان نيست روان در شأني
در شأن دگر جلوه كند هر آني
اين جمله بجو ز كل يوم في شأن
گر بايدت از كلام حق برهاني
دل صافي كن كه دل به حق مي نگرد
دلهاي پراكنده به يك جو نخرد
زاهد كه كند صاف دل از بهر خدا
گويي ز همه مردم عالم ببرد
هر ذره كه مي بيني خورشيد در او پيداست
در ديدهٔ ما بيند چشمي كه به حق بيناست
گر شخص نمي بيني در سايه نگر باري
همسايهٔ او مائيم اين سايه ازو پيداست
تا صورت خود بيند در آينهٔ معني
معني همه عالم در صورت او پيداست
ما در طلبش هر سو چون ديده همي گرديم
ما طالب و او مطلوب وين طرفه كه او با ماست
موجيم در اين دريا مائيم حجاب ما
چون موج نشست از پا مائي ز ميان برخواست
هر بنده كه مي بيني درياب كه سلطانيست
هر قطره ز جود او چون درنگري درياست
گفتار خوشم بشنو كز ذوق همي گويم
گر بنده ز خود گويد سيد به خدا گوياست
هرچه امروز حاصل ما نيست
طلب آن مكن كه فردا نيست
گر در اينجا نديده اي او را
رؤيت او تو را در اينجا نيست
حق به حق بين كه ما چنين ديديم
ديده اي كان نديد بينا نيست
وانكه حق را به خويشتن بيند
ديده اش بر كمال گويا نيست
هر كه گويد كه حق به خود بيند
اين سعادت ورا مهيا نيست
گر چه آبند قطره و دريا
قطره در وصف همچو دريا نيست
بيا تا اهل معني را درين عالم به غم بيني
بيا تا لطف رباني و احسان و كرم بيني
بيا تا سوز مشتاقان و راه بيدلان بيني
ز اوتادان و ابدالان علم اندر علم بيني
همه صحراي روحاني پر از مردان حق بيني
ز صوت و ذوق داوودي همه جانها خرم بيني
ازين زندان سلطاني دل و جان را دژم يابي
علي اي هماي رحمت تو چه آيتي خدا را
كه به ماسوا فكندي همه سايه هما را
دل اگر خداشناسي همه در رخ علي بين
به علي شناختم من به خدا قسم خدا را
به خدا كه در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علي گرفته باشد سر چشمه بقا را
مگر اي سحاب رحمت تو بباري ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را
برو اي گداي مسكين در خانه علي زن
كه نگين پادشاهي دهد از كرم گدا را
بجز از علي كه گويد به پسر كه قاتل من
چو اسير تست اكنون به اسير كن مدارا
بجز از علي كه آرد پسري ابوالعجائب
كه علم كند به عالم شهداي كربلا را
چو به دوست عهد بندد ز ميان پاكبازان
چو علي كه ميتواند كه بسر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحيرم چه نامم شه ملك لافتي را
بدو چشم خون فشانم هله اي نسيم رحمت
كه ز كوي او غباري به من آر توتيا را
به اميد آن كه شايد برسد به خاك پايت
چه پيامها سپردم همه سوز دل صبا را
چو تويي قضاي گردان به دعاي مستمندان
كه ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چوناي هردم ز نواي شوق او دم
كه لسان غيب خوشتر بنوازد اين نوا را
«همه شب در اين اميدم كه نسيم صبحگاهي
به پيام آشنائي بنوازد آشنا را»
ز نواي مرغ يا حق بشنو كه در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهريارا
فلك ز كشتن اكبر فزوده داغم را
نموده كور اگر آسمان چراغم را
مرا رسان ز براي خدا به بالينش
كه وقت مرگ ببندم دو چشم حقبينش
به سوي خيمه رسانم قد رسايش را
كشم ز مهر سوي قبله دست و پايش را
رسيد وقت ز فاق يگانه فرزندم
به خيمه حجله شادي براي او بندم
نموده است ز خون گلو خضابش را
به حجله رفته ببوسد دو دست بابش را
ز بس كه واقعه كربلا غمانگيز است
هميشه ديده ز غصه خونريز است
رفت چو از تن بسر ني سرش
دفن نكردند چرا پيكرش
برد كه انگشت و كه انگشترش
تا قد كند از غم دو تا
كرب و بلا نور دو عينم كجاست
سيد مظلوم حسينم كجاست