تقديرالهي
تقدير الهي و حكم ربّاني، آفتاب رخشان هر چند فرو مي شود از قومي تا بر ايشان ظلمت آرد، بقومي باز برآيد و نور بارد.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
تقدير الهي و حكم ربّاني، آفتاب رخشان هر چند فرو مي شود از قومي تا بر ايشان ظلمت آرد، بقومي باز برآيد و نور بارد.
مؤمنان در آيت از اللَّه هر سه ميخواهند كه نه هر كه راه ديد در راه برفت، و نه هر كه رفت بمقصد رسيد. و بس كس كه شنيد و نديد و بس كس كه ديد و نشناخت و بس كس كه شناخت و نيافت.
«اموات» و «حيات»، بلكه فعليات را، چه كمالات اولى و چه ثوانى، از صقع حق ببين، نه مفصول و فقرائى بسته به او، نه اغنيا. و به تحقيق بگو: او هست. و مبين بلند و پست، بلكه استيفاء حساب موادّ و هيولاى مجسّمه را بكن، و ببين كه فعليّت امتداد و فعليّت قوّه هم، ظلّ نور حق است.
هر كه به خود نابينا شود به حق بينا گردد؛ از آنچه طالب هم طالب بود و كار وي از وي به وي باشد، وي را از خود بيرون راهي نباشد. پس يكي خود را بيند وليكن ناقص بيند و يكي چشم از خود فراكند و نبيند و آن كه ميبيند اگرچه ناقص بيند ديدهٔ وي حجاب است و آن كه مينبيند بينايي حجاب نيايد. و اين اصلي قوي است .
هر كرا كاري رسد و آن كار او را سزد آن از وي نكوست. هر چه از حق آيد و بر بنده خويش راند، از نعمت يا محنت راحت يا شدت، همه نيكوست، كه خداوند همه اوست. كس را بر وي چرا و چون نيست، و آنچه وي كند به آفريده خويش از وي ستم نيست.
يكي از حق بخلق، نشان بيگانگي است و از اجابت نوميدي يكي از خلق بحق، راه مسلماني است و شرط بندگي يكي از حق بحق وسيلت دوستي است و اجابت دستوري. او كه از حق بخلق نالد درد افزايد، او كه از خلق بحق نالد درمان يابد، او كه از حق بحق نالد حق بيند.
رفتيم بقيه را بقا باد
لابد برود هر آنك او زاد
پنگان فلك نديد هرگز
طشتي كه ز بام درنيفتاد
چندين مدويد كاندر اين خاك
شاگرد همان شدست كاستاد
اي خوب مناز كاندر آن گور
بس شيرينست لا چو فرهاد
آخر چه وفا كند بنايي
كاستون ويست پارهاي باد
گر بد بوديم بد ببرديم
ور نيك بديم يادتان باد
گر اوحد دهر خويش باشي
امروز روان شوي چو آحاد
تنها ماندن اگر نخواهي
از طاعت و خير ساز اولاد
آن رشته نور غيب باقيست
كانست لباب روح اوتاد
آن جوهر عشق كان خلاصهست
آن باقي ماند تا به آباد
اين ريگ روان چو بيقرارست
شكل دگر افكنند بنياد
چون كشتي نوحم اندر اين خشك
كان طوفانست ختم ميعاد
زان خانه نوح كشتيي بود
كز غيب بديد موج مرصاد
خفتيم ميانه خموشان
كز حد برديم بانگ و فرياد
درين وادي كه مييابد سراغ اعتبار من
مگر آيينه گردد خاك تا بيني غبار من
كجا بال وچه طاقت تا زنم لاف پرافشاني
نفس در خجلت اظهار كم دارد شرار من
بهاين آتش كه دل در مجمر داغ وفا دارد
چه امكانست گردد شمع خامش بر مزار من
درين عبرت سرا بگذار محو چشم حيرانم
مباد از بستن مژگان گره افتد به كار من
فنا مشتاقم اما سخت بيسرمايه آهنگم
فلك چون سنگ بر دوش شرر بستهست بار من
چو آن شمعيكه پرتو در شبستان عدم دارد
سفيدي كرد راه زندگي در انتظار من
ندارد هستيام غير ازعدم مستقبل و ماضي
چو دريا هر طرف در خاك ميغلتد كنار من
نگاه عبرت از هر نقش پا با سرمه ميجوشد
تو هم آيينه روشن كن ز وضع خاكسار من
به صد تمثال رنگ رفته استقبال من دارد
به هر جا ميروم آيينه ميگردد دچار من
همي بكشتي تا در عدو نماند شجاع
همي بدادي تا در ولي نماند فقير
بسا كسا كه برهست و فرخشه بر خوانش
بسا كسا كه جوين نان همي نيابد سير
مبادرت كن و خامش مباش چندينا
اگرت بدره رساند همي به بدر منير