فلك
اي مهر، چو صبح، خانه زاد نفست
عيسي كده عالمي ز باد نفست
كافيست براي نه فلك صيد اسير
يك ناوك يا رب از گشاد نفست
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
اي مهر، چو صبح، خانه زاد نفست
عيسي كده عالمي ز باد نفست
كافيست براي نه فلك صيد اسير
يك ناوك يا رب از گشاد نفست
كس را چه خبر كه عالم بالا چيست
يا آن طرف نه فلك مينا چيست
گوهر كه صدف زاد و صدف پروردش
كي داند، كي، حقيقت دريا چيست
چون طبع خرد غباري از من گيرد
دانسته، فلك شماري از من گيرد
گر فضل و هنر كناري از من گيرد
ايام چه اعتباري از من گيرد
آن را كه فلك به دوستي بردارد
جا در همه دل، چو مهر دلبر دارد
سرور شود آن كس كه گزينندش خلق
آري گل چيده، جاي بر سر دارد
هر صبح، فلك كم هر اختر گيرد
كز مهر، كسي يك اخترش برگيرد
آتشزنه را بسي شرر صرف شود
كز يك شررش، سوختهاي درگيرد
جز مسكن خويش هر كه جايي گيرد
از مهر فلك دلش صفايي گيرد
بس قطره بيبها كه در ملك وجود
گيرد صدفش مفت و بهايي گيرد
اي خيل ستارگان سپاه و حشمت
دوران فلك زبون تيغ و قلمت!
عالم همه چيست پيش تو؟ مشتي خاك
وان نيز همه فداي خاك قدمت!
بر خوان اميد فلك جامه كبود
يك گرده پر نمك چو رويت ننمود
وين قرص كه در تنور گردون پخته ست
گرم است وليكن نمكش نيست چه سود
خواهي تا مرگ نيابد تو را
خواهي كز مرگ بيابي امان
زير زمين خيز و نهفتي بجوي
پس به فلك برشو بي نردبان
كودكي در پيش تابوت پدر
زار ميناليد و بر ميكوفت سر
كاي پدر آخر كجاات ميبرند
تا ترا در زير خاكي آورند
ميبرندت خانهاي تنگ و زحير
ني درو قالي و نه در وي حصير
ني چراغي در شب و نه روز نان
نه درو بوي طعام و نه نشان
ني درش معمور ني بر بام راه
ني يكي همسايه كو باشد پناه
چشم تو كه بوسهگاه خلق بود
چون شود در خانهٔ كور و كبود
خانهٔ بيزينهار و جاي تنگ
كه درو نه روي ميماند نه رنگ
زين نسق اوصاف خانه ميشمرد
وز دو ديده اشك خونين ميفشرد
گفت جوحي با پدر اي ارجمند
والله اين را خانهٔ ما ميبرند
گفت جوحي را پدر ابله مشو
گفت اي بابا نشانيها شنو
اين نشانيها كه گفت او يك بيك
خانهٔ ما راست بي ترديد و شك
نه حصير و نه چراغ و نه طعام
نه درش معمور و نه صحن و نه بام
زين نمط دارند بر خود صد نشان
ليك كي بينند آن را طاغيان
خانهٔ آن دل كه ماند بي ضيا
از شعاع آفتاب كبريا
تنگ و تاريكست چون جان جهود
بي نوا از ذوق سلطان ودود
نه در آن دل تافت نور آفتاب
نه گشاد عرصه و نه فتح باب
گور خوشتر از چنين دل مر ترا
آخر از گور دل خود برتر آ
زندهاي و زندهزاد اي شوخ و شنگ
دم نميگيرد ترا زين گور تنگ
يوسف وقتي و خورشيد سما
زين چه و زندان بر آ و رو نما
يونست در بطن ماهي پخته شد
مخلصش را نيست از تسبيح بد
گر نبودي او مسبح بطن نون
حبس و زندانش بدي تا يبعثون
او بتسبيح از تن ماهي بجست
چيست تسبيح آيت روز الست
گر فراموشت شد آن تسبيح جان
بشنو اين تسبيحهاي ماهيان
هر كه ديد الله را اللهيست
هر كه ديد آن بحر را آن ماهيست
اين جهان درياست و تن ماهي و روح
يونس محجوب از نور صبوح
گر مسبح باشد از ماهي رهيد
ورنه در وي هضم گشت و ناپديد
ماهيان جان درين دريا پرند
تو نميبيني كه كوري اي نژند
بر تو خود را ميزنند آن ماهيان
چشم بگشا تا ببينيشان عيان
ماهيان را گر نميبيني پديد
گوش تو تسبيحشان آخر شنيد
صبر كردن جان تسبيحات تست
صبر كن كانست تسبيح درست
هيچ تسبيحي ندارد آن درج
صبر كن الصبر مفتاح الفرج
صبر چون پول صراط آن سو بهشت
هست با هر خوب يك لالاي زشت
تا ز لالا ميگريزي وصل نيست
زانك لالا را ز شاهد فصل نيست
تو چه داني ذوق صبر اي شيشهدل
خاصه صبر از بهر آن نقش چگل
مرد را ذوق از غزا و كر و فر
مر مخنث را بود ذوق از ذكر
جز ذكر نه دين او و ذكر او
سوي اسفل برد او را فكر او
گر برآيد تا فلك از وي مترس
كو به عشق سفل آموزيد درس
او به سوي سفل ميراند فرس
گرچه سوي علو جنباند جرس
از علمهاي گدايان ترس چيست
كان علمها لقمهٔ نان را رهيست