حق
بدين قصيده كه گر تك زند كسي صد قرن
نيابدش دومين در كراسهٔ شعرا
به سوز جان من از كيد حاسد بد گوي
به صور آه من از دست دشمن رعنا
كه هرچه بر من افتاده افترا كردند
كه گفتهام سخن از تو برون ز مدح و ثنا
اگر تفحص اين سر كني دل خجلم
كه همچو ديدهٔ مور است ميشود صحرا
ز هيبت تو اگرچه چو برگ ميلرزم
مكن ز خشم مرا پوستين درين سرما
وگر كه من ز در كشتنم تو كش كه خوش است
ز دست يوسف صديق ديدهٔ بينا
چه گر تدارك اين واقعه نميدانم
مرا بس اين كه بدين صدق هست حق دانا
چو شمع بر سرپايم كنون و حكم تو راست
به راندن كه برو يا به خواندن كه بيا
وثيقتم همه بر عفو توست و چون نبود
از آنكه حبل متين است و عروة وثقي
چو سايه از بر خويشم گر افكني بر خاك
چو سايه نيست مرا دور بودن از تو روا
وگر چو كلك به تيغم سرافكني از تن
چو كلك بر خط حكمت به سر دوم حقا
به دور باش گرم پيش خود كني بيجان
چو دور باش به جان داري آيمت ز قفا
كز آستان تو صد شير كي تواند كرد
به سنگ چون سگ اصحاب كهف دور مرا
چو خلق روي زمينت همه دعا گويند
به جز تو كيست كه آمين كند مرا به دعا
ولي بس است كه آمين همي كنند به جمع
مقربان سماوي ز حضرت اعلي
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]