انتظار
انتظار يعنى چشمداشت، اميدوارى، مترصد و متوقع چيزى بودن و چشم به راهى داشتن . حالتى روحى و روانى است كه آدمى را براى آنچه انتظارش را مىكشد، آماده مىسازد.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
انتظار يعنى چشمداشت، اميدوارى، مترصد و متوقع چيزى بودن و چشم به راهى داشتن . حالتى روحى و روانى است كه آدمى را براى آنچه انتظارش را مىكشد، آماده مىسازد.
انتظار خورشيد بودن اين نيست كه در تاريكي شب چراغي نيفروزيم و در تاريكي بهسر ببريم. بنابراين، شخص منتظر هرگز نمي تواند نقش تماشاچي را ايفا كند، بلكه بايد در آمادهباش كامل بهسر برده و بكوشد تا متناسب با آنچه كه در انتظارش بهسر مي برد، نقاط ضعف خود را اصلاح نمايد. علاوه بر اصلاح خويش و آمادگي فردي، در اصلاح ديگران و جامعة خود نيز بكوشد؛ زيرا انتظار تحقق جامعة آرماني اسلام، مقولهاي است كه نيازمند تحول تمام عناصر اجتماعي است. چنين تحولي نيازمند همت و خواستي همگاني و فراگير است.
انتظار درفش بنيادگر مقاومت است در برابر هر ناحقى و هر ستمى و هر ستمگرى. و اين خود مستلزم دو استراتژى كلان دعوت و جهاد است; دعوت به حق و حقيقت و جهاد در راستاى تحقق آن دو و اثبات حقّانيت. حقيقتى كه در نگاه حق بين و در انديشه حقيقت خواه، ثابت، مطلق و جاودانه است و ريشه در حقيقت پاك مبدأ آفرينش دارد و به هيچوجه نمى توان آن را متعدد، نسبى و مقطعى دانست و براى رسيدن به آن، بايد به دنبال حقّانيت بود، نه تابع شكّاكيت.
داور آن نفير خواهان تويي، و داد ده آن فرياد جويان تويي، و ديت آن كشتگان تويي، و دستگير آن غرق شدگان تويي، و دليل آن گم شدگان تويي، تا آن گم شده كجا با راه آيد و آن غرق شده كجا با كران افتد، و آن جانهاي خسته كي بياسايد و آن قصه نهاني را كي جواب آيد، و آن شب انتظار ايشان را كي بامداد آيد.
آب و خاك را با لم يزل و لا يزال چه آشنايي، قدم را با حدوث چه مناسبت، حق باقي در رسم فاني چه پيوندد، ماسور تلوين بهيئت تمكين چون رسد؟! او جل جلاله فردا چون ديدار دهد بعطا دهد نه بسزا دهد، سزاوار ديدار او نيست هيچ چشم، سزاوار گفتار او نيست هيچ گوش، سزاوار معرفت او نيست هيچ دل، سزاوار راه او نيست هيچ قدم سزاوار طريق او نيست.
نه هر دل كاشف اسرار «اسرا» ست
نه هر كس محرم راز « فاوحا» ست
نه هر عقلي كند اين راه را طي
نه هر دانش به اين مقصد برد پي
نه هركس در مقام «لي مع الله»
به خلوتخانهٔ وحدت برد راه
نه هر كو بر فراز منبر آيد
«سلوني» گفتن از وي در خور آيد
«سلوني » گفتن از ذاتيست در خور
كه شهر علم احمد را بود در
چو گردد شه نهاني خلوت آراي
نه هركس را در آن خلوت بود جاي
چو صحبت با حبيب افتد نهاني
نه هركس راست راز همزباني
چو راه گنج خاصان را نمايند
نه بر هركس كه آيد در گشايند
چو احمد را تجلي رهنمون شد
نه هر كس را بود روشن كه چون شد
كس از يك نور بايد با محمد
كه روشن گرددش اسرار سرمد
بود نقش نبي نقش نگينش
سرايد «لوكشف» نطق يقينش
جهان را طي كند چندي و چوني
كلاهش را طراز آيد « سلوني »
به تاج «انما» گردد سرافراز
بدين افسر شود از جمله ممتاز
بر اورنگ خلافت جا دهندش
كنند از «انما» رايت بلندش
ملك بر خوان او باشد مگس ران
بود چرخش بجاي سبزي خوان
جهان مهمانسرا، او ميهمانش
طفيل آفرينش گرد خوانش
علي عاليالشان مقصد كل
به ذيلش جمله را دست توسل
جبين آراي شاهان خاك راهش
حريم قدس روز بارگاهش
ولايش « عروةالوثقي» جهان را
بدو نازش زمين و آسمان را
ز پيشانيش نور وادي طور
جبين و روي او « نور علي نور»
دو انگشتش در خيبر چنان كند
كه پشت دست حيرت آسمان كند
سرانگشت ار سوي بالا فشاندي
حصار آسمان را در نشاندي
يقين او ز گرد ظن و شك پاك
گمانش برتر از اوهام و ادراك
ركاب دلدل او طوقي از نور
كه گردن را بدان زيور دهد حور
دو نوك تيغ او پركار داري
ز خطش دور ايمان را حصاري
دو لمعه نوك تيغ او ز يك نور
دوبينان را ازو چشم دوبين كور
شد آن تيغ دو سر كو داشت در مشت
براي چشم شرك و شك دو انگشت
سر تيغش به حفظ گنج اسلام
دهاني اژدهايي لشكر آشام
چو لاي نفي نوك ذوالفقارش
به گيتي نفي كفر و شرك كارش
سر شمشير او در صفدري داد
زلاي «لافتي الاعلي » ياد
كلامش نايب وحي الاهي
گواه اين سخن مه تا به ماهي
لغت فهم زبان هر سخن سنج
طلسم آراي راز نقد هر گنج
وجودش زاولين دم تا به آخر
مبرا از كباير و ز صغاير
تعالي اله زهي ذات مطهر
كه آمد نفس او نفس پيمبر
دو نهر فيض از يك قلزم جود
دو شاخ رحمت از يك اصل موجود
به عينه همچو يك نور و دو ديده
كه آن را چشم كوته بين دو ديده
دويي در اسم اما يك مسما
دوبين عاري ز فكر آن معما
پس اين شاهد كه بودند از دويي دور
كه احمد خواند با خويشش ز يك نور
گر اين يك نور بر رخ پرده بستي
جهان جاويد در ظلمت نشستي
نخستين نخل باغ ذوالجلالي
بدو خرم رياض لايزالي
ز اصل و فرع او عالم پديدار
يكي گل شد يكي برگ و يكي بار
وراي آفرينش مايهٔ او
نموده هر چه جزوي سايهٔ او
كمال عقل تا اينجا برد پي
سخن كاينجا رسانيدم كنم طي
تا دلم بر رخ چون ماه تمامت باشد
ناله و زاري من بر در و بامت باشد
در قيامت همه را چشم بسويي و مرا
چشم سوي تو و گوشم به سلامت باشد
وصل روي تو جهاني ز خدا ميخواهند
تا كرا خواهي و پرواي كدامت باشد؟
تو، كه از ناز و تكبر بر خود خاصان را
ندهي بار، كجا ميل به عامت باشد؟
بر من خسته چو وصل تو بگرديد حلال
مرو اندر پي خونم، كه حرامت باشد
ز آتش و آب مكن چشم و دلم را ويران
تا چو تشريف دهي جا و مقامت باشد
عالم به خروش لا اله الا هوست
عاقل بگمان كه دشمنست اين يا دوست
دريا به وجود خويش موجي دارد
خس پندارد كه اين كشاكش با اوست
دريغا كه از همه جانب بساحت حق راه است و هيچ رونده نه، بستان عزت پر ثمار لطايف است و خورنده نه، همه عالم پر صدف دعوي است و يك جوهر معني نه، همه عالم يوسف دلبر است و يعقوب دلشده نه.
به هفتم چرخ كيوان پاسبان است
ششم برجيس را جاى و مكان است
بود پنجم فلك مرّيخ را جاى
به چارم آفتاب عالم آراى
سيم زهره دوم جاى عطارد
قمر بر چرخ دنيا گشت وارد
زحل را جدى و دلو مشترى باز
به قوس و حوت كرد انجام و آغاز
حمل با عقرب آمد جاى بهرام
اسد خورشيد را شد جا و آرام
چو زهره ثور و ميزان ساخت گوشه
عطارد رفت در جوزا و خوشه
قمر خرچنگ را هم جنس خود ديد
ذنب چون رأس شد يك عقده بگزيد
قمر را بيست و هشت آمد منازل
شود با آفتاب آنگه مقابل
پس از وى هم چو عرجون قديم است
ز تقدير عزيزى كو عليم است
اگر در فكر گردى مرد كامل
هر آيينه كه گويى نيست باطل
كلام حق همى ناطق بدين است
كه باطل ديدن از ضعف يقين است
وجود پشّه دارد حكمت اى خام
نباشد در وجود تير و بهرام
منجّم چون ز ايمان بى نصيب است
اثر گويد كزين شكل غريب است
نمى بيند كه اين چرخ مدوّر
ز حكم و امر حق گشته مسخّر