قضا
گر شود ذرّات عالم حيله پيچ
با قضاى آسمان هيچند هيچ
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
گر شود ذرّات عالم حيله پيچ
با قضاى آسمان هيچند هيچ
آخرين قرنها پيش از قُرون
در حديث است آخرونَ السَّابقون
حديث ذيل مقصود است
نَحنُ الآخرُونَ السَّابقُونَ يَومَ القيَامَة بَيدَ انَّهُم اوتُوا الكتَابَ من قَبلنَا وَ اوتينَاهُ من بَعدهم وَ هذَا يَومُهُمُ الَّذي فُرضَ عَلَيهم فَاختَلَفُوا فيه فَهَدَانَا اللَّهُ لَهُ فَهُم لَنَا فيه تَبَع فَاليَهُودُ غَداً وَ النَّصَارى بَعدَ غَدٍ
خلق اندر چيزها بدون حق، بدان است كه چيزها را چنان كه هست مينبينند، و اگر بينندي برهندي. و ديدار درست بر دو گونه باشد: يكي آن كه ناظر اندر شيء به چشم بقاي آن نگرد و ديگر آن كه به چشم فناي آن. اگر به چشم بقا نگرد مر كل را اندر بقاي خود ناقص يابد؛ كه به خود باقي نياند اندر حال بقاشان، و اگر به چشم فنا نگرد، كل موجودات اندر جنب بقاي حق فاني يابد و اين هر دو صفت از موجودات مر او را اعراض فرمايد.
بنده مؤمن را در اين اشارتي و بشارتيست، اشارتي پيدا و بشارتي بسزا، ميگويد مؤمن كه اتّباع فرمان كند و سرّ خود از مواضع نهي بپرهيزد و دل را با مشاهده حق پردازد و بتواضع پيش فرمان باز شده و نظر حق پيش چشم خويش داشته و باطن خود را از ملاحظت اغيار پاك كرده، ربّ العالمين اين چنين بنده را سبب نجات و سعادت خلق گرداند، ديدار وي شفاء دردمندان و سخن وي پند مؤمنان و مجالست وي زيادت درجه عابدان.
جانهاي ايشان از كدورت بشريت آزاد گشته است و از آفت نفس صافي شده و از هوي خلاص يافته تا اندر صف اول و درجهٔ اعلي با حق بياراميدهاند و از غير وي اندر رميده.
نام خداوندي عظيم. جبّار نامدار كريم، قهّار كردگار حكيم. خداوندي كه رقم قلم قضاء او بهيچ آب منسوخ نگردد. جبّاري كه تير تقدير او بسپر هيچ آفريده مندفع نشود، كريمي كه فضل عميم او در هيچ معيار نگنجد، رحيمي كه احسان قديم او هيچ ميزان نسنجد. خاطر اگر چه هادي و داهي بود در لمعات انوار سبحات جلال او گمراه شود. شكر اگر چه با طول و عرض بود، در فضل و احسان و طول و امتنان او كوتاه گردد. عقل اگر چه كامل و وافر بود، در درياي علم او غريق گردد. وهم و فهم اگر چه با حدّت و فطنت بود، در انوار جلال و جمال او حريق شود.
خوبان همه چو صورت تو دلنشين چو جاني
گر گوش حق شنو هست هم ايني و هم آني
از شوق روي دلبر دارم دلي بر آذر
اي پرده دار آن در زان پرده كي نشاني
با دوست همنشينيم و ز هجر او دلم خون
تا سر اين بگويد كويار نكته داني
هر دل كه نور حق ديد جز نور حق نباشد
ني نزد او زميني است ني پيشش آسماني
بي انتظار محشرحق بين فناي كل ديد
گشتي چو فاني از خود گرديد خلق فاني
چون هست عكس يكتا نبود دو چيز همتا
در ملك هست جز هست چون نيست، نيست ثاني
امروز جلوهٔ وي رندان كهن شمارند
كور است در هر آني روي نوي و آني
سر دهانت اي شه معلوم كس نگرديد
هم زان دهد گر آيد اسرار را بياني
هر دمى مرگى و حشرى داديم
تا بديدم دستبرد آن كرم
گشت آسان بر من از لطف خدا
فهم اسرار بقا اندر فنا
زانكه با ما مى نمايد او عيان
حشر و نشرى دايماً اندر جهان