ادبار
آفتاب بر آمد اي نگارين ديرست
گر بر سر تو نتابد از ادبارست
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
آفتاب بر آمد اي نگارين ديرست
گر بر سر تو نتابد از ادبارست
مقصودا، نام خداوندي نكو نام در هر نام، و ستوده بهر هنگام، ستوده خود بي ستاينده، و بزرگ عز بي پرستش بنده. خداوندي حكيم راست دان، عليم پاك دان مهربان كاردان، بخشاينده روزي رسان.
كسي كه سرّ او معدن راز بود، و دل او در در قبضه ناز بود، و بر پيشاني او نشان اقبال بود، و در ديده يقينش نور اعتبار افعال ذي الجلال بود، از اسرار و رموز اين كلمات درين آيات آگاهي دارد، و واقف بر اين احوال بود.
اي نامداري كه نامت يادگار جانست و دل را شادي جاودانست، روح روح دوستانست و آسايش غمگنانست، عنوان نامهاي كه از دوست نشانست و مهر قديم بر وي عنوانست، نامهاي كه از قطعيّت امانست و بي قرار را درمانست، تاج دولت ازلست و شادروان سعادت ابد، در هفت آسمان و هفت زمين هر كه او نامي يافت ازين نام يافت، دولتي آن كس شد كه آفتاب انوار اين نام برو تافت.
الهي تو آني كه نور تجلّي بر دلهاي دوستان تابان كردي چشمههاي مهر در سرّهاي ايشان روان كردي، و آن دلها را آينه خود و محل صفا كردي، تو در آن پيدا و به پيدايي خود در آن دو گيتي ناپيدا كردي، اي نور ديده آشنايان و سور دل دوستان و سرور جان نزديكان همه تو بودي و تويي، نه دوري تا جويند، نه غايتي تا پرسند، نه ترا جز بتو ياوند، و اللَّه لو لا اللَّه ما اهتدينا، آبي و خاكي را چه زهره آن بود كه حديث قدم كند اگر نه عنايت و ارادت قديم بود، اگر نه او بكرم و فضل خود اين مشتي خاك را بدرگاه قدم خود دعوت كردي و بساط انبساط در سراي هدايت بسط كردي و الّا اين سيه گليم وجود را و اين ذرّه خاك ناپاك را كي زهره آن بودي كه قدم بر حاشيه بساط ملوك نهادي سزاي خاك آنست كه پيوسته منشور عجز خود ميخواند و پرده بينوايي خود ميزند .
«المر» سرّي است از اسرار محبت، گنجي از گنجهاي معرفت، در ميان جان دوستان وديعت دارند و ندانند كه چه دارند و عجب آنست كه دريايي همي بينند و در آرزوي قطرهاي ميزارند.
تدبير كار با خداوندگار گذار، تصرّف در آفريده آفريدگار را مسلّم دار، از راه اعتراض برخيز، تعرّض و فضول مكن، از درگاه او معرض مباش، او را وكيل و كفيل و كارساز خود دان، تا اين فرمان را ممتثل باشي.
شطرنج وزارت تو فرزين طلبست
كمتر كرم تو واري ذهبست
در پيش تو شاهرخ نهادم ببساط
از اسب پياده ماندنم زين سببست
عدل تو اگر چهره بما بنمودي
ور چشم عنايتت نظر فرمودي
اين جور ، كه رفت بر تنم ، كي رفتي ؟
وين رنج ، كه هست بر دلم ، كي بودي؟
بر ياد تو ، بي تو ، اين جهان گذران
بگذاشتم ، اي ماه و تو از بي خبران
دست از همه شستم و نشستم بكران
چون بي تو گذشت ، بگذرد بي دگران