فلك
به هر كجا عدم آيد وجود كم گردد
زهي عدم كه چو آمد از او وجود افزود
فلك كبود و زمين همچو كور راه نشين
كسي كه ماه تو بيند رهد ز كور و كبود
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
به هر كجا عدم آيد وجود كم گردد
زهي عدم كه چو آمد از او وجود افزود
فلك كبود و زمين همچو كور راه نشين
كسي كه ماه تو بيند رهد ز كور و كبود
بر فلكش ره نبود ماند بر آن كوه قاف
با تو چه گويم كه تو در غم نان ماندهاي
پشت خمي همچو لام تنگ دلي همچو كاف
هين بزن اي فتنه جو بر سر سنگ آن سبو
كز سر ديگ مي رود تا به فلك بخار من
هين كه بخار خون من باخبر است از غمت
تا نبرد به آسمان راز دل نزار من
گر آب دهي نهال خود كاشتهاي
ور پست كني مرا تو برداشتهاي
خاكي بودم به زير پاهاي خسان
همچون فلكم مها تو افراشتهاي
اي ز نور رخت افتاده به شك پروانه
شمع رخسار ترا شمع فلك پروانه
قدسيان باز گرفتند ز رويت شمعي
جور فرّاش شد آن را و ملك پروانه
شمع رخسار تو يك نوبت اگر شعله زدي
بگرفتي ز سما تا به سمك پروانه
پيوسته فلك تهيه نيش كند
تا سينه ارباب هنر ريش كند
اين است مدار، عيب گلبن نكنند
گر تربيت خار ز گل بيش كند
اثر پاي تو را ميجويم
نه زمين و نه فلك ميسپري
گر ز تو باخبران بيخبرند
نه تو از بيخبران باخبري
مونس و يار دلي يا تو دلي
تو مقيم نظري يا نظري
ايها الخاطر في مكرمه
قف زمانا بخداء البصر
لا تعجل به مرور و نوي
بدل الليل بضؤ السحر
حسن تدبيرك قد صاغ لنا
الهيولي به حسان الصور
گر صور جان و هيولي خرد است
عشق تو ديگر و تو خود دگري
اين هيولي پدر صورتهاست
اي تو كرده پدران را پدري
ني هيولاي همه آبي بود
چه كند آب چو آبش ببري
بدرون بر فلكيم و به بدن زير زمين
به صفت زنده شديم ارچه به صورت مرديم
چونك درمان جوان طالب دردست و سقم
ما ز درمان بپريديم و حريف درديم
جان چو آئينهٔ صافي است، برو تن گرديست
حسن در ما ننمايد چو به زير گرديم
اين دو خانهست دو منزل به يقين ملك ويست
خدمت نو كن و شاباش كه خدمت كرديم
صدفي باشد گردان به هواي گوهر
سينهاش باز شود بيند در خود لولو
جعد خود را چو بيند بكند ترك كلاه
خانه چون يافته شد، بيش نگويد: « كوكو »
جوزها گرچه لطيفند و يقين پر مغزند
بشكن و مغز برون آور و ترجيع بگو
اين چرخ و فلكها كه حد بينش ماست
در دست تصرف خدا كم ز عصاست
هر ذره و قطره گر نهنگي گردد
آن جمله مثال ماهيي در درياست