آينه
كامل ز يكي هنر ده و صد بيند
ناقص همه جا معايب خود بيند
خلق آينهٔ چشم و دل يكدگرند
در آينه نيك نيك و بد بد بيند
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
كامل ز يكي هنر ده و صد بيند
ناقص همه جا معايب خود بيند
خلق آينهٔ چشم و دل يكدگرند
در آينه نيك نيك و بد بد بيند
اي آينهٔ ذات تو ذات همه كس
مرآت صفات تو صفات همه كس
ضامن شدم از بهر نجات همه كس
بر من بنويس سيئات همه كس
فرياد ز دست فلك آينه گون
كز جور و جفاي او جگر دارم خون
روزي به هزار غم به شب ميآرم
تا خود فلك از پردهچه آرد بيرون
دورم اگر از سعادت خدمت تو
پيوسته دلست آينهٔ طلعت تو
از گرمي آفتاب هجرم چه غمست
دارم چو پناه سايهٔ دولت تو
اي آينه را داده جلا صورت تو
يك آينه كس نديد بي صورت تو
ني ني كه ز لطف در همه آينهها
خود آمدهاي به ديدن صورت تو
اي شمع دلم قامت سنجيدهٔ تو
وصل تو حيوت اين ستمديدهٔ تو
چون آينه پر شد دلم از عكس رخت
سويت نگرم وليك از ديدهٔ تو
اي دل اگر آن عارض دلجو بيني
ذرات جهان را همه نيكو بيني
در آينه كم نگر كه خودبين نشوي
خود آينه شو تا همگي او بيني
از من و از تو كارسازي را
بيزبانيست بينيازي را
بينيازيش را چه كفر و چه دين
بيزبانيش را چه شك چه يقين
بينيازي نياز جوي از تو
پاس داري سپاس گوي از تو
به حقيقت بدان كه هست خداي
از پي حكم و حكمت بسزاي
طاعت و معصيت ترا ننگست
ورنه زي او به رنگ يكرنگست
كي به عقل و به دست و پاي رسد
بنده خواهد كه در خداي رسد
او تو را راعي و تو گرگ پسند
او ترا داعي و تو حاجتمند
گرگ و يوسف بتست خرد و بزرگ
ورنه زي او يكيست يوسف و گرگ
لطف او را چه مانعي و چه عون
قهر او را چه موسي و فرعون
نفس و افلاك آفريدهٔ اوست
خنك آنكس كه برگزيدهٔ اوست
چه عزيزي ز عقل و برخ او را
چه بزرگي ز نفس و چرخ او را
چرخ و آنكس كه چرخ گردانست
آسيايست و آسيايانست
حكم فرمان و عقل فرمانگير
نفس نقاش و طبع نقشپذير
جنبش چرخ بيسكون زمين
هست چون مور در دم تنّين
مور را اژدها فرو نبرد
گردش چرخ بيخبر گذرد
بيخبروار در مشيمهٔ لا
كرده در كار آسياي بلا
عمر تو دانهوار در دم او
سور تو همنشين ماتم او
نزد تست آنكه از پي شو و آي
كاسهٔ تو چهار دارد پاي
جز به فضلش به راه او نرسي
ورچه در طاعتش قوي نفسي
آنكه در خود به دست و پاي رسد
كي تواند كه در خداي رسد
بانگ تسبيح بشنو از بالا
پس تو هم سبح اسمه الاعلي
گل و سنبل چرد دلت چون يافت
مرغزاري كه اخرج المرعي
يعلم الجهر نقش اين آهوست
ناف مشكين او و مايخفي
نفس آهوان او چو رسيد
روح را سوي مرغزار هدي
تشنه را كي بود فراموشي
چون سنقرئك فلا تنسي
ابلهي ديد اشتري به چرا
گفت نقشت همه كژست چرا
گفت اشتر كه اندرين پيكار
عيب نقاش ميكني هشدار
در كژيام مكن به نقش نگاه
تو زمن راه راست رفتن خواه
نقشم از مصلحت چنان آمد
از كژي راستي كمان امد
تو فضول از ميانه بيرون بر
گوش خر در خور است با سرِ خر
هست شايسته گرچت آمد خشم
طاق ابرو براي جفتي چشم
هرچه او كرده عيب او مكنيد
با بد و نيك جز نكو مكنيد
دست عقل از سخت بنيرو شد
چشم خورشيدبين ز ابرو شد
زشت و نيكو به نزد اهل خرد
سخت نيك است از او نيايد بد
به خدايي سزا مر او را دان
شب و شبگير رو مر او را خوان
آن نكوتر كه هرچه زو بيني
گرچه زشت آن همه نكو بيني
جسم را قسم راحت آمد و رنج
روح را راحت است همچون گنج
ليك ماري شكنج بر سر اوست
دست و پاي خرد برابر اوست