حق
از ياد خداي مرد مطلق خيزد
بنگر كه ز نور حق چه رونق خيزد
اين باطن مردان كه عجايب بحريست
چون موج زند از آن اناالحق خيزد
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
از ياد خداي مرد مطلق خيزد
بنگر كه ز نور حق چه رونق خيزد
اين باطن مردان كه عجايب بحريست
چون موج زند از آن اناالحق خيزد
اي طالب اگر ترا سر اين راهست
واندر سر تو هواي اين درگاهست
مفتاح فتوح اهل حق داني چيست
خوش گفتن لا اله الا الله است
نور حقي يا حقي، يا فرشته يا نبي
چون غم دل ميخورم، رحم بر دل ميبرم
كاي دل مسكين چرا در چنين تاب و تبي
در ديدهٔ ما نگر جمال حق بين
كاين عين حقيقت است و انوار يقين
حق نيز جمال خويش در ما بيند
وين فاش مكن كه خونت ريزد به زمين
اي چرخ فلك پايهٔ پيروزهٔ تو
زنبيل جهان گداي دريوزهٔ تو
صد سال فلك خدمت خاك تو كند
نگزارده باشد حق يكروزهٔ تو
اي پير اگر تو روي با حق داري
يا همچو صلاح دست مطلق داري
اينك رسن دراز و اينك سر دار
بسم الله اگر سر انا الحق داري
اگرچه خور به چرخ چارمين است
شعاعش نور و تدبير زمين است
طبيعت هاي عنصر نزد خور نيست
كواكب گرم و سرد و خشك و تر نيست
عناصر جمله از وي گرم و سرد است
سپيد و سرخ و سبز و آل و زرد است
بود حكمش روان چون شاه عادل
كه نه خارج توان گفتن نه داخل
چو از تعديل شد اركان موافق
ز حسنش نفس گويا گشت عاشق
از ايشان مي پديد آمد فصاحت
علوم و نطق و اخلاق و صباحت
ملاحت از جهان بيمثالي
درآمد همچو رند لاابالي
به شهرستان نيكويي علم زد
همه ترتيب عالم را به هم زد
گهي بر رخش حسن او شهسوار است
گهي با نطق تيغ آبدار است
چو در شخص است خوانندش ملاحت
چو در لفظ است گويندش بلاغت
ولي و شاه و درويش و توانگر
همه در تحت حكم او مسخر
درون حسن روي نيكوان چيست
نه آن حسن است تنها گويي آن چيست
جز از حق مينيايد دلربايي
كه حق گه گه ز باطل مينمايد
مؤثر حق شناس اندر همه جاي
ز حد خويشتن بيرون منه پاي
حق اندر كسوت حق بين و حق دان
حق اندر باطل آمد كار شيطان
آن تن كه حساب وصل ميراند نماند
و آن جان كه كتاب صبر ميخواند نماند
گر بوي بري كه غم ز دل رفت، نرفت
ور وهم كني كه جان بجا ماند، نماند
چون روزي و عمر بيش و كم نتوان كرد
دل را به كم و بيش دژم نتوان كرد
كار من و تو چنانكه راي من و تست
از موم بدست خويش هم نتوان كرد