كفن
چنان در گذشتم جهان خراب
بشوييد جسم مرا با شراب
كفن پوشم را برگ ريزانم كنيد
ز آب رزان شست وشويم كنيد
به پهلوي ميخانه دفنم كنيد
نيايند بر قبر من هيچ مرد و زن
بغير از مغني و يك تار زن
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
چنان در گذشتم جهان خراب
بشوييد جسم مرا با شراب
كفن پوشم را برگ ريزانم كنيد
ز آب رزان شست وشويم كنيد
به پهلوي ميخانه دفنم كنيد
نيايند بر قبر من هيچ مرد و زن
بغير از مغني و يك تار زن
بدرد مرده كفن را به سر گور برآيد
اگر آن مرده ما را ز بت من خبر آيد
چه كند مرده و زنده چو از او يابد چيزي
كه اگر كوه ببيند بجهد پيشتر آيد
ز ملامت نگريزم كه ملامت ز تو آيد
كه ز تلخي تو جان را همه طعم شكر آيد
بخور آن را كه رسيدت مهل از بهر ذخيره
كه تو بر جوي رواني چو بخوردي دگر آيد
بنگر صنعت خوبش بشنو وحي قلوبش
همگي نور نظر شو همه ذوق از نظر آيد
مبر اميد كه عمرم بشد و يار نيامد
بگه آيد وي و بيگه نه همه در سحر آيد
تو مراقب شو و آگه گه و بيگاه كه ناگه
مثل كحل عزيزي شه ما در بصر آيد
چو در اين چشم درآيد شود اين چشم چو دريا
چو به دريا نگرد از همه آبش گهر آيد
نه چنان گوهر مرده كه نداند گهر خود
همه گويا همه جويا همگي جانور آيد
تو چه داني تو چه داني كه چه كاني و چه جاني
كه خدا داند و بيند هنري كز بشر آيد
تو سخن گفتن بيلب هله خو كن چو ترازو
كه نماند لب و دندان چو ز دنيا گذر آيد
دلتنگم و با هيچكسم ميل سخن نيست
كس در همه آفاق به دلتنگي من نيست
گلگشت چمن با دل آسوده توان كرد
آزرده دلان را سر گلگشت چمن نيست
از آتش سوداي تو و خار جفايت
آن كيست كه با داغ نو و ، ريش كهن نيست
بسيار ستمكار و بسي عهد شكن هست
اما به ستمكاري آن عهد شكن نيست
آنرا كه تني غرقه به خون هست و كفن نيست
زين پس اگرم ضعيف تن خواهد بود
پيدا نه نشان پيرهن خواهد بود
ور يار نه در كنار من خواهد بود
پيراهن ديگرم كفن خواهد بود
به قصد كوي تو بيرحم عاشقان ز وطنها
روان شوند فكنده به دوش خويش كفنها
فغان كه در همهٔ عمر يك سخن نشنيدي
ز ما و ميشنوي زين سبب ز خلق سخنها
گر ملك تو شام و گر يمن خواهد بود
وز سر حد چين تا به ختن خواهد بود
روزي كه ازين سرا كني عزم سفر
همراه تو هفت گز كفن خواهد بود
تن پاكت كه زير پيرهن است
وحده لاشريك له چه تن است
هست پيراهنت چو قطرهٔ آب
كه تنگ گشته برگل و سمن است
با خودم كش درون پيراهن
كه تو جاني و جان من بدن است
تازيم در غم تو جامه درم
وز پس مرگ نوبت كفن است
دل بسي بردهاي نكو بشناس
آنكه خسته تر است ازان من است
اندرا و ميان جان بنشين
كه تو جاني و جان ترا بدن است
اي آن كه به گِل، گُل چمن پوشيدي
در زير زمين مشك ختن پوشيدي
دي از سر ناز پيرهن پوشيدي
و امروز به خاك در، كفن پوشيدي
در خاك ترا وطن نميدانستم
وان ماه تو در كفن نميدانستم
ميدانستم كه بي تو نتوانم زيست
بي روي تو زيستن نميدانستم