مرثيه
رفت چو از تن بسر ني سرش
دفن نكردند چرا پيكرش
برد كه انگشت و كه انگشترش
تا قد كند از غم دو تا
كرب و بلا نور دو عينم كجاست
سيد مظلوم حسينم كجاست
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
رفت چو از تن بسر ني سرش
دفن نكردند چرا پيكرش
برد كه انگشت و كه انگشترش
تا قد كند از غم دو تا
كرب و بلا نور دو عينم كجاست
سيد مظلوم حسينم كجاست
فلك ز كشتن اكبر فزوده داغم را
نموده كور اگر آسمان چراغم را
مرا رسان ز براي خدا به بالينش
كه وقت مرگ ببندم دو چشم حقبينش
به سوي خيمه رسانم قد رسايش را
كشم ز مهر سوي قبله دست و پايش را
رسيد وقت ز فاق يگانه فرزندم
به خيمه حجله شادي براي او بندم
نموده است ز خون گلو خضابش را
به حجله رفته ببوسد دو دست بابش را
ز بس كه واقعه كربلا غمانگيز است
هميشه ديده ز غصه خونريز است
اگرچه خور به چرخ چارمين است
شعاعش نور و تدبير زمين است
طبيعت هاي عنصر نزد خور نيست
كواكب گرم و سرد و خشك و تر نيست
عناصر جمله از وي گرم و سرد است
سپيد و سرخ و سبز و آل و زرد است
بود حكمش روان چون شاه عادل
كه نه خارج توان گفتن نه داخل
چو از تعديل شد اركان موافق
ز حسنش نفس گويا گشت عاشق
از ايشان مي پديد آمد فصاحت
علوم و نطق و اخلاق و صباحت
ملاحت از جهان بيمثالي
درآمد همچو رند لاابالي
به شهرستان نيكويي علم زد
همه ترتيب عالم را به هم زد
گهي بر رخش حسن او شهسوار است
گهي با نطق تيغ آبدار است
چو در شخص است خوانندش ملاحت
چو در لفظ است گويندش بلاغت
ولي و شاه و درويش و توانگر
همه در تحت حكم او مسخر
درون حسن روي نيكوان چيست
نه آن حسن است تنها گويي آن چيست
جز از حق مينيايد دلربايي
كه حق گه گه ز باطل مينمايد
مؤثر حق شناس اندر همه جاي
ز حد خويشتن بيرون منه پاي
حق اندر كسوت حق بين و حق دان
حق اندر باطل آمد كار شيطان
اي جوانمرد اگرت روزي آفتاب معرفت از فلك كبريا بتابد و ديده همتت آيات و رايات جلال عزت ببيند اين دنيا كه تو صيد وي گشتهاي نعلي كنند و برسم سمند همتت زنند، و آن عقبي كه قيد تو شده حلقهاي سازند و در گوش چاكران حضرتت كنند، و آن گه ترا ملك وار ببارگاه خاص جلال در آرند.
اوست كه عقلها متحيّر آمد در جلال او، خردها سراسيمه گشت در جمال او، فهمها عاجز شد از ادراك سرّ او، انديشهها زير و زبر گشت از امر او. جگرها خون شد در قهر او، دلها بگداخت در شناخت او.
به چشم كم مبين در قامت خم گشته پيران
كز اين پشت كمان كار دم شمشير مي آيد
نپردازد به سير باغ جنت، ديده حق بين
كه مهمان از سر خوان كريمان سير مي آيد
نباشد حسن از حال گرفتاران خود غافل
كه از خلخال ليلي ناله زنجير مي آيد
چه صورت دارد از بيهوده گردي منع من كردن؟
كه عكس من برون زآيينه تصوير مي آيد
نشد باز از دم گرم بهاران عقده از كارم
چه كار از بر گريز ناخن تدبير مي آيد؟
به حيراني توان شد كامياب از چهره خوبان
كه حفظ صورت از آيينه تصوير مي آيد
نگردد تيرباران ملامت سنگ راه من
نيستان كي برون از عهده اين شير مي آيد
مدان از سخت جاني گر نمردم در فراق تو
كه جان از ناتواني بر لب من دير مي آيد
زكويش چون برون آيم، كه سيلاب سبك جولان
به دشواري برون زان خاك دامنگير مي آيد
خوبان همه چو صورت تو دلنشين چو جاني
گر گوش حق شنو هست هم ايني و هم آني
از شوق روي دلبر دارم دلي بر آذر
اي پرده دار آن در زان پرده كي نشاني
با دوست همنشينيم و ز هجر او دلم خون
تا سر اين بگويد كويار نكته داني
هر دل كه نور حق ديد جز نور حق نباشد
ني نزد او زميني است ني پيشش آسماني
بي انتظار محشرحق بين فناي كل ديد
گشتي چو فاني از خود گرديد خلق فاني
چون هست عكس يكتا نبود دو چيز همتا
در ملك هست جز هست چون نيست، نيست ثاني
امروز جلوهٔ وي رندان كهن شمارند
كور است در هر آني روي نوي و آني
بذكر تسبيحاي جوانمرد، نجات از تيغ ظاهر بتيغ ظاهرست و نجات از عقوبت باطن بعقيدت باطن است. چون بزبان ظاهر گفتي لا اله الا اللَّه، تيغ اين سراي از گردنت برخاست و چون بدل پذيرفتي لا اله الا اللَّه، عقوبت آن سراي از تنت برخاست. زبان مؤمن پاسبان دلست. بذكر تسبيح و تهليل پاسباني دل كند. هر گه كه دل بصفت اخلاص و پيرايه صدق آراسته بود، پاسبان بر جاي خود بود. و تهليل پاسباني دل كند.
بنياد بارگاه سليمان به باد داد ديو پليد، پاى چو بر تخت جم نهاد
بس آسمان ز واقعه سبط مصطفى بر هر دلى كه بود، دو صد داغ غم نهاد
بر قبه فلك، غم و اندوه زد علم روزى كه او به دست برادر علم نهاد
آتش ز سوز اهل حرم در جهان گرفت چون رخ گه وداع به سوى حرم نهاد
رفت از هجوم غم، قدم آسمان ز جاى تنها چو او به عرصه ميدان قدم نهاد
اى كاش دل شدى ز غم او چو بحر خون وز ديده، قطره قطره به حسرت شدى برون
در كربلا چو وقت جهاد و غزا رسيد دور طرب سر آمد و، روز عزارسيد
از كوفه، خيل فتنه گروه از پس گروه بر قصد كينه خلف مرتضى رسيد
لبريز كرد ساقى دوران پياله را چون دور غم به خامس آل عبا رسيد
از عاشقان نگفت كسى در گه الست چون او (بلى) چو وقت قبول بلا رسيد
در خيمه حرم ز جفا آتشى زدند كز صحن ارض، دود به سقف سما رسيد
فرياد الغياث حريمش ز خيمه گاه تا پيش پرده حرم كبريا رسيد
از غم رسيد ناله يثرب به كربلا چون سوى يثرب اين خبر از كربلا رسيد
«جود» عبارت است از بخشايش آنچه سزاوار است، بيآنكه عوض خواسته شود. در اينصورت بخشايشي كه در آن عوض خواستن هست ــ هرچند بيش از جلب ستايش ديگران، يا گريز از نكوهش آنان نباشد ــ بيشتر به معاملت ميماند، نه به جود. وي سپس بهوصف جواد حقيقي، يعني ذات الٰهي ميرسد كه افاضۀ او نه از شوق برميآيد و نه به قصد چيزي است كه از آن عايد گردد.