مهره
آن كسان كه از طريق تو مى روند
زاغند و زاغ را روش كبك آرزوست
بس طفل كارزوى ترازوى زر كند
نارنج از آن خرد كه ترازو كند زپوست
گيرم كه مار چوبه كند تن بشكل مار
كو زهر بهر دشمن و كو مهره بهر دوست
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
آن كسان كه از طريق تو مى روند
زاغند و زاغ را روش كبك آرزوست
بس طفل كارزوى ترازوى زر كند
نارنج از آن خرد كه ترازو كند زپوست
گيرم كه مار چوبه كند تن بشكل مار
كو زهر بهر دشمن و كو مهره بهر دوست
حقيقت مثل كهربا است و هستى تو همچون كاه است. بنابراين همان طور كه كهربا به آسانى كاه را بسوى خود مى كشد كشش حق نيز مى تواند تو را جذب كند.
هو الاول والاخر والظاهر والباطن .
كه واقع جز ذات و شئون ذاتيه معبر به اسماى حسنى و صفات علياى او نيست([ . هو فى السماء اله وفى الارض اله ]) .
لذا اين فريق اهل تحقيق , قائل به حقيقت واحده ذات مظاهرند كه همان وحدت واجب الوجود است و حق مساوق وجود است .
وحدت حقه حقيقيه همان وجود صمد حق است و وجوب وجود صمد حق با وحدت مطلقه آن يكى است و اين وحدت مطلقه منزه از اطلاق و تقييد است . مطلق است اما نه اطلاق در مقابل تقييد كه خود تقييد است .
چشم حق بينش به ديدار فروغ طلعت دل آراى حتى يتبين لهم انه الحق از آيات آفاق و انفس روشن شد , مى يابد كه چون او حق است همه آثار صنع او حق است , زمين و آسمان حق است , ماه و خورشيد و ستارگان حق است , از ذره تا كهكشانها حق است , نظام هستى حق است , دولت او دولت حق است , و رسول او حق است , و كتاب او حق است , بعث و نشور حق است , صراط و ميزان حق است , و آنچه را كه حق فرمود حق است حق است كه سالك در اين مقام به اعتبارى , سفرى من الحق الى الخلق بالحق مى كند , چنانكه از آيات آفاق و انفس سفرى من الخلق الى الحق كرده است .
حيات جامعه انسانى, بسته به حيات انسانيت است.
انسانيت, روح جامعه انسانى است.
جامعه انسانى, بدون اين روح, آنى نمى تواند به حيات خود ادامه بدهد, پرتوافشاند, رخشان و نورافشان, سينه شب را بشكافد و اوج بگيرد.
بُعد انسانى انسان است كه به انسان زيبايى مى بخشد, فرشتگان را در برابر او به سجده وامى دارد و پيامبران را عاشقانه در پى او مى افكند, تا هر درد و رنجى را به جان بخرند و هر زخمى و ضرب دشنه اى را تاب بياورند, تا انسانيت انسان, نقاب از چهره فرافكند و ملال از چهره جهان بسترد.
زيبايى جهان, زمين و آسمان و هر چه زير اين سقف لاجوردين, وجود دارد, مى زيد و به حيات خود ادامه مى دهد, نغمه مى سرايد, بال به پرواز مى گشايد, آغوش به عشق وامى كند, عاشقانه پر مى سوزاند, به سوى آفتاب قد مى كشد, به عشق جان جهان سر و جان مى دهد و… به گوهر شبچراغى است, به نام انسانيت كه به دست تواناى خداوند در رواق رواق اين جهان آويخته شده است.
اگر انسان مى بود و اين بُعد از دو بُعد او نمود نمى يافت و خداوند در او قوه اى نمى نهاد و توانايى به او ارزانى نمى داشت كه سرشت خود را به دست خود معمارى كند و اين كاخ بلند را بنيان بگذارد و تبلور دهد, گيتى, سرتاسر تاريك بود و هزارها خورشيد, قدرت آن را نداشتند كه آن را از تاريكى به درآورند و شعله هاى نورافشان و روشنايى دِه, در جاى جاى آن برافروزند.
انسان توانايى دارد جهان خود را زيبا بسازد, يا زشت. هر نقش و نگارى كه بر لوح ضمير خود, نگاريده باشد, همان جهان اش را مى سازد. اگر صفحه ضمير خود را كه خداوند, سفيد و پاك در اختيارش گذارده, با نقش و نگار انسانى و ارزشهاى والاى انسانى بياكند و بيارايد, جهان زيبايى خواهد داشت, پر جلوه و پر نقش و نگار, چشم نواز و روح انگيز, با آسمانى صاف و زلال و زمينى آرام و گاهواره اى براى اوج گيرى انسان به سوى بلوغ و دستيابى به والاييها. اگر لوح ضمير خود را سياه كند و با سياهى ها و زشتيها بياكند و نقش و نگار شيطان را بر آن بنگارد, جهانى سخت زشت و ناهنجار و آكنده از تباهى ها و ناراستيها خواهد داشت.
پس انسان, سازنده جهان خود است, براساس همان نقشى كه با قلم خود بر لوح ضميرش رسم كرده است. هر چه به سوى انسانيت فراز رود و هرچه بيش تر رايتِ ارزشها را بر بامِ جان اش برافرازد, جهان انسانى تر خواهد شد و سازوار براى زندگى و اوج گيرى به سوى معنويت و توسعه تمدن انسانى.
فإنّ كلّ شيءٍ فيه الوجود, ففيه الوجود مع لوازمه. فكلّ شيءٍ, فيه كلّ شيء; ظهر أثره أم لا.
و چون در عرفان, وجود مساوق حق است, پس حق در همه حضور دارد. بنابراين با مشاهده هر شىء, مى توان اللّه تعالى را رؤيت نمود; زيرا همه مظهر اسم (اللّه) مى باشند و مظهر از خود چيزى ندارد جز هويّت حق نما.
منزلى ديگر است،ره روان را و حالتى ديگر است محبان را،اما تا با شمشير مجاهدت در راه شريعت كشته نشوى و به آتش محبت سوخته نگردى مسلم نيست كه در اين باب شروع كنى و نگر تا اعتقاد نكنى كه آتش همين چراغست،كه تو دانى و بس،كه كشتگان حق ديگرانند و كشتهشدگان خلق دگران، و سوختن بآتش عقوبت ديگر است، و سوختن بآتش محبت ديگر،پير بزرگوار گفت من چه دانستم كه اين دود آتش داغ است،من پنداشتم كه هر كجا آتشى است چراغ است،من چه دانستم كه در دوستى، كشته را گناهست و قاضى خصم را پناهست،من چه دانستم كه حيرت بوصال تو طريق است،و ترا او بيش جويد كه در تو غريق است.
دكارت مفاهيم (Ideas) را به سه دسته تقسيم كرد: ۱. مفاهيم فطري; ۲. مفاهيم حسي; ۳. مفاهيم جعلي و ساختگي.
موجود يا واجب بالذات است و يا ممكن بالذات. ممكن بالذات، آن موجودي است كه داراي ماهيت و حد وجودي است، خود به دو قسم تقسيم مي گردد: يا موجود في موضوع است كه «عرض» ناميده مي شود و يا موجود لا في موضوع است كه «جوهر» به شمار مي رود. جوهر نيز اقسامي دارد; از جمله، عقل، نفس، صورت جسميه و... اعراض نيز اقسام گوناگوني دارد كه در تعداد آن ها اختلاف نظر فاحشي است. مشهور ميان مشائيان اين است كه تعداد آن ها بدين شرح است: كم، كيف، متي، اين، اضافه، وضع، جده، ان يفعل و ان ينفعل; اما اشراقيان تعداد آن ها را چهار عرض دانسته اند: كيف، كم، نسبت و حركت .
هر موجود ممكني، بر اساس تحليل عقلي، از دو جزء تشكيل شده است: ۱. ماهيت يا چيستي; ۲. وجود يا هستي. پاره اي از مفاهيم بيان كننده چيستي اشياي عيني اند و پاره اي از مفاهيم اوصاف هستي اشيا هستند. مفاهيم ماهوي، اوصاف چيستي ها و ماهيت هاي اشياي عيني اند، ولي مفاهيم فلسفي و منطقي از اوصاف هستي حكايت مي كنند.