گِل
در اين عالم يكي مسجد يكي خانه يكي ميخانه ميسازد
بلي در خور همت هر كسي كاشانه ميسازد
بلي بلبل بباغ و جغد ويرانه ميسازد
درون كعبه از راه خطا بتخانه ميسازد
نميدانم بمن آن گِل ميسازد يا نميسازد
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
در اين عالم يكي مسجد يكي خانه يكي ميخانه ميسازد
بلي در خور همت هر كسي كاشانه ميسازد
بلي بلبل بباغ و جغد ويرانه ميسازد
درون كعبه از راه خطا بتخانه ميسازد
نميدانم بمن آن گِل ميسازد يا نميسازد
چشم تو و خورشيد جهان تاب كجا؟
ياد رخ دلدار و دل خواب كجا؟
با اين تن خاكى, ملكوتى نشوى
اى دوست! تراب و ربّ الارباب كجا؟
چو آيات است روشن گشته از ذات
نگردد ذات او روشن ز آيات
همه عالم به نور اوست پيدا
كجا او گردد از عالم هويدا
نگنجد نور ذات اندر مظاهر
كه سبحات جلالش هست قاهر
رها كن عقل را با حق همي باش
كه تاب خور ندارد چشم خفاش
در آن موضع كه نور حق دليل است
چه جاي گفتگوي جبرئيل است
فرشته گرچه دارد قرب درگاه
نگنجد در مقام «لي مع الله»
چو نور او ملك را پر بسوزد
خرد را جمله پا و سر بسوزد
بود نور خرد در ذات انور
به سان چشم سر در چشمه خور
چو مبصر با بصر نزديك گردد
بصر ز ادراك آن تاريك گردد
سياهي گر بداني نور ذات است
به تاريكي درون آب حيات است
سيه جز قابض نور بصر نيست
نظر بگذار كين جاي نظر نيست
چه نسبت خاك را با عالم پاك
كه ادراك است عجز از درك ادراك
سيه رويي ز ممكن در دو عالم
جدا هرگز نشد والله اعلم
چه ميگويم كه هست اين نكته باريك
شب روشن ميان روز تاريك
در اين مشهد كه انوار تجلي است
سخن دارم ولي نا گفتن اولي است
هر كه را ديده ني به حق بيناست
ديده او به ديد حق نه سزاست
تا نگردد به حكم «بي يبصر»
ديده تو به عين حق ناظر
نيست امكان جمال حق ديدن
گل ز باغ شهود حق چيدن
چون تو سازي روان ز نافله ها
به ديار قبول قافله ها
بر قواي تو وحدت و اطلاق
غالب آيد به قدر استحقاق
چشم و گوش و زبان تو هر يك
عين هستي حق شود بي شك
وصف امكان شود در او مغلوب
منصبغ يابي اش به حكم وجوب
هر كه عرف مقربان داند
اهل قرب فرايضت خواند
ور كني اين دو قرب را با هم
جمع باشي يگانه عالم
نقد قربين حاصل تو بود
قاب قوسين منزل تو بود
ور ز همت كمي بلند روي
كه مقيد به جمع هم نشوي
دوران باشدت درين سه مقام
بي تقيد به قيد هيچكدام
پا ز عالي نهي سوي اعلي
سرفرازي به اوج او ادني
ربّ الارباب، ذات حق است به اعتبار اسم اعظم و تعيّن اوّل كه منشاء تمام اسماء و صفات است و غاية الغايات است. تمام توجهات بدو است و تمام اشارات بدان.
جلوه موج سراب است جهان در نظرش
چشم حق بين كسي را كه ز باطل بستند
در جنت نگشايند به رويش فردا
بر رخ هركه درين نشأه در دل بستند
شكوه اهل دل از عشق ندارد انجام
چون ننالد جرسي را كه به محمل بستند؟
نشود پنجه تدبير عنانگير قضا
خار و خس كي ره امواج به ساحل بستند؟
عمل از جمله اعراض است نه از جمله اجسام كه در ترازو توان نهاد، يا وصف آن بثقل و خفة توان كرد، پس سختن آن در ترازو چون درست آيد.
سر راه غريبان خار رويد
ز كشت شان دل بيمار رويد
به هر جايي كه كارم تخم اميد
به جاي گل همه آزار رويد
نباشد سركشي در طبع پيران خرد تمكين
به صد من زور بردارد زجا، طفلي كماني را
ز پاس هيچ دل غافل مشو در عالم وحدت
كه دارد در بغل هر غنچه اينجا گلستاني را
ندارد شكوه بر اوضاع مردم،ديده حق بين
به يوسف مي توان بخشيد جرم كارواني را
تو كز نازكدلي از نكهت گل روي مي تابي
چه لازم بر سر حرف آوري آتش زباني را؟
دل آيينه از تسخير طوطي آب مي گردد
نه آسان است صيد خويش كردن نكته داني را
عالم ار نه اي ز عبرت عاري
نهري جاري به طورهاي طاري
وندر همه طورهاي نهر جاري
سريست حقيقة الحقايق ساري