مرثيه
خيمه بي يار هم كوفته ام در برت
مكان علي جان نگر نموده ام بر سرت
عاصي قربان آن طره از خون ترت
از غم تو روز شب اشك فشانم علي
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
خيمه بي يار هم كوفته ام در برت
مكان علي جان نگر نموده ام بر سرت
عاصي قربان آن طره از خون ترت
از غم تو روز شب اشك فشانم علي
مادر دهر اي پسر مثل تو سروي نزاد
ز داغت آتش چنان بخرمنم اوفتاد
كه روز شب مي كشم ز هجر روي تو داد
چه نامت هر دم بود ورد زبانم علي
دريغ از حاصل زحمت روز شبان
بپاي تو كرده ام تمام اي نوجوان
داس اجل زود كرد مرا بغم توامان
فسرده از ماتمت كرد چنانم علي
يا رسول الله امان از امت بيدادگر
هيچ ميداني چه كردند با من از بعدت پدر
يا رسو ل الله نمودند غصب حقم اين گروه
روز شب دارم ز ظلم اين جماعت چشم تر
عارضم بيكي پدر از سيلي اعدادبين
هست زهرا يت پريشان از غمت شام و سحر
تا تو بودي عزتم بود است اي باب گرام
تا تو رفتي شد انيسم ديدگان بر مطر
يا رسول الله بعد از تو گروه بي حيا
ظلمها كردند چندان با من بي بال وپر
بر زدند آتش بباب خانه ام قوم عدو
بود جايت خال آندم تا ببيني دخترت
نيم جاني داشت در تن اي امين دادگر
گشته ام دلگير از اين دوره ناپايدار
زندگي ديگر نمي خواهم من خونين جگر
بس كه كردم از فراقت گريه من روز شبان
بس كه مژگان ز هجرت ريخته خون از بصر
قوت من اشك روان گرديد هر شام و سحر
تنگ دل از من شدند اهل مدينه سر بسر
من هم اي بابا شدم بي زار از اين مردمان
خواهم از حق تا بگيرد جان زارم اي پدر
دهر دون با من ره و رسم عداوت را گشود
خيره گرديده است بر من روزگار بد يسر
فلك كردي خراب از كيد توعالم پريشان شد
گرفتي تنگ ره را آنچنان بر سبط پيغمبر
كه عرش اعظم از تدبير تو چون بيد لرزان شد
شدي بر كام بورزاده سفياني بي دين
ولي حق ز جورت روز و شب در آه و افغان شد
نمودي تيره بر چشم حسين اين صبح صادق را
بسان طاهر بشكسته پر افتان و خيزان شد
تمام وحشي و طير هر يك بسامانش سري دارند
مگر فرزند زهرا اي فلك بي سر و سامان شد
كشاني كه حسين را در حريم خواص رباني
به قصد قتل شد جمعي روان با تيغ بران شد
براي طوف حج چون شد روان آن آيه رحمت
ز نيرنگ فلك غافل چه آن سلطان خوبان شد
سپس ديد آنكه خونش اندر آن وادي همي ريزد
روان گرديد ز آن وادي ز ديده اشك ريزان شد
عجب از گردش ايام و چرخ واژگون سيرت
چه ظلمي ز اشقيا بر آل پيغمبر نمايان شد
كسي كو بود صاحب خانه گوش اي دوستان داريد
برونش كرد كافر دو سمت دشت و هامونش
ز كينه قوم دون نگذاشتند آن شاه دلخون را
كند اعمال حج اتمام قلب وي هراسان شد
برون شد از مقام قرب تو در هشت ذيحجه
بسوي نينوا با جمله اعوان و ياران شد
ز جاي خيز و نظر كن بچشمهاي ترم
شكست مرگ تو اي نوجوان ز غم كمرم
شكفته زخم تنت همچو غنچه در گلزار
گل هميشه بهارم سري ز خاك بر آر
ز تيشه كه بيفتاده سرو قامت تو
ز ضربتي كه دو شق گشته فرق انور تو
گشاي چشم و ببين ديده هاي گريانم
ز فرقت تو برون رفت روح از جانم
كدام ظالم بي دين ز تيشه بيداد
فكند قامت سروت چو شاخه شمشاد
ستاره سحر من غروب كردي زود
هنوز رفت غروب تو اي ستاره نبود
نه بستهٔ پيوند توانم بودن
نه رنج كش بند توانم بودن
عمري است كه بي قرارتر از فلكم
ساكن چو زمين چند توانم بودن
جبريل به پرِّ جان ما پرّيدست
كيست آن كه نه از جهانِ ما پرّيدست
طاوسِ فلك، كه مرغ يك دانهٔ ماست
او نيز ز آشيانِ ما پرّيدست
بر مثال باراناند هر جاي كه رسد نفع رساند، هم در بوستان وهم در خارستان، هم بر ريحان هم بر امّ غيلان. همچنين اهل اسلام در راحت يكديگر و رأفت بر يكديگر يكسانند و يك نشاناند.
اندر شب قبض هيبت و دهشت و با روز بسط انس و رحمت، در حال قبض بنده را همه زاريدن است و خواهش از دل ريش، و در حال بسط همه نازيدن است و رامش در پيش.