فلك
بر فلكش ره نبود ماند بر آن كوه قاف
با تو چه گويم كه تو در غم نان ماندهاي
پشت خمي همچو لام تنگ دلي همچو كاف
هين بزن اي فتنه جو بر سر سنگ آن سبو
دور ز جنگ و خلاف بيخبر از اعتراف
همچو روانهاي پاك خامش در زير خاك
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
بر فلكش ره نبود ماند بر آن كوه قاف
با تو چه گويم كه تو در غم نان ماندهاي
پشت خمي همچو لام تنگ دلي همچو كاف
هين بزن اي فتنه جو بر سر سنگ آن سبو
دور ز جنگ و خلاف بيخبر از اعتراف
همچو روانهاي پاك خامش در زير خاك
نمى بيند كه اين چرخ مدوّر
ز حكم و امر حق گشته مسخّر
به موجب «لا موثر فى الوجود الاّ اللّه» افلاك و ستارگان، نمودى از اسرار الهى اند و تأثير آنها همان تأثير حق تعالى است.﴿الله الذى رفع السموات بغير عمد ترونها ثم استوى على العرش و سخر الشمس و القمر﴾است. يعنى خدا است آنكه برافراشت آسمانها را بدون ستونى كه آنرا ببينيد سپس مستقر شد بر عرش و آفتاب و ماه را مسخر كرد.
خلق اندر چيزها بدون حق، بدان است كه چيزها را چنان كه هست مينبينند، و اگر بينندي برهندي. و ديدار درست بر دو گونه باشد: يكي آن كه ناظر اندر شيء به چشم بقاي آن نگرد و ديگر آن كه به چشم فناي آن. اگر به چشم بقا نگرد مر كل را اندر بقاي خود ناقص يابد؛ كه به خود باقي نياند اندر حال بقاشان، و اگر به چشم فنا نگرد، كل موجودات اندر جنب بقاي حق فاني يابد و اين هر دو صفت از موجودات مر او را اعراض فرمايد.
پيرهن يوسف و بو ميرسد
در پي اين هر دو خود او ميرسد
بوي مي لعل بشارت دهد
كز پي من جام و كدو ميرسد
نفس اناالحق تو منصور گشت
نور حقش توي به تو ميرسد
نيست زيان هيچ ز سنگ آب را
سنگ بلاها به سبو ميرسد
آب حياتست وراي ضمير
جوي بكن كآب به جو ميرسد
آب بزن بر حسد آتشين
باد در اين خاك از او ميرسد
عشق و خرد خانه درون جنگيند
عربده هر لحظه به كو ميرسد
هر چه دهد عاشق از رخت و بخت
عاقبت آن جمله بدو ميرسد
تا هست به جا دايره كون و مكان
خالي نبود ز نور حق هيچ زمان
هر روز كه خورشيد، جهان آرايد
خورشيد همان است، ولي روز نه آن
صبح لايح چيست؟ آن صبح ازل
حضرت ذات احد، عز و جل
چيست آن نور احد، صبح ازل
اول است و باطن است و لم يزل
نه هر دل كاشف اسرار «اسرا» ست
نه هر كس محرم راز « فاوحا» ست
نه هر عقلي كند اين راه را طي
نه هر دانش به اين مقصد برد پي
نه هركس در مقام «لي مع الله»
به خلوتخانهٔ وحدت برد راه
نه هر كو بر فراز منبر آيد
«سلوني» گفتن از وي در خور آيد
«سلوني » گفتن از ذاتيست در خور
كه شهر علم احمد را بود در
چو گردد شه نهاني خلوت آراي
نه هركس را در آن خلوت بود جاي
چو صحبت با حبيب افتد نهاني
نه هركس راست راز همزباني
چو راه گنج خاصان را نمايند
نه بر هركس كه آيد در گشايند
چو احمد را تجلي رهنمون شد
نه هر كس را بود روشن كه چون شد
كس از يك نور بايد با محمد
كه روشن گرددش اسرار سرمد
بود نقش نبي نقش نگينش
سرايد «لوكشف» نطق يقينش
جهان را طي كند چندي و چوني
كلاهش را طراز آيد « سلوني »
به تاج «انما» گردد سرافراز
بدين افسر شود از جمله ممتاز
بر اورنگ خلافت جا دهندش
كنند از «انما» رايت بلندش
ملك بر خوان او باشد مگس ران
بود چرخش بجاي سبزي خوان
جهان مهمانسرا، او ميهمانش
طفيل آفرينش گرد خوانش
علي عاليالشان مقصد كل
به ذيلش جمله را دست توسل
جبين آراي شاهان خاك راهش
حريم قدس روز بارگاهش
ولايش « عروةالوثقي» جهان را
بدو نازش زمين و آسمان را
ز پيشانيش نور وادي طور
جبين و روي او « نور علي نور»
دو انگشتش در خيبر چنان كند
كه پشت دست حيرت آسمان كند
سرانگشت ار سوي بالا فشاندي
حصار آسمان را در نشاندي
يقين او ز گرد ظن و شك پاك
گمانش برتر از اوهام و ادراك
ركاب دلدل او طوقي از نور
كه گردن را بدان زيور دهد حور
دو نوك تيغ او پركار داري
ز خطش دور ايمان را حصاري
دو لمعه نوك تيغ او ز يك نور
دوبينان را ازو چشم دوبين كور
شد آن تيغ دو سر كو داشت در مشت
براي چشم شرك و شك دو انگشت
سر تيغش به حفظ گنج اسلام
دهاني اژدهايي لشكر آشام
چو لاي نفي نوك ذوالفقارش
به گيتي نفي كفر و شرك كارش
سر شمشير او در صفدري داد
زلاي «لافتي الاعلي » ياد
كلامش نايب وحي الاهي
گواه اين سخن مه تا به ماهي
لغت فهم زبان هر سخن سنج
طلسم آراي راز نقد هر گنج
وجودش زاولين دم تا به آخر
مبرا از كباير و ز صغاير
تعالي اله زهي ذات مطهر
كه آمد نفس او نفس پيمبر
دو نهر فيض از يك قلزم جود
دو شاخ رحمت از يك اصل موجود
به عينه همچو يك نور و دو ديده
كه آن را چشم كوته بين دو ديده
دويي در اسم اما يك مسما
دوبين عاري ز فكر آن معما
پس اين شاهد كه بودند از دويي دور
كه احمد خواند با خويشش ز يك نور
گر اين يك نور بر رخ پرده بستي
جهان جاويد در ظلمت نشستي
نخستين نخل باغ ذوالجلالي
بدو خرم رياض لايزالي
ز اصل و فرع او عالم پديدار
يكي گل شد يكي برگ و يكي بار
وراي آفرينش مايهٔ او
نموده هر چه جزوي سايهٔ او
كمال عقل تا اينجا برد پي
سخن كاينجا رسانيدم كنم طي
«انا لله و انا اليه راجعون»؛ ما از آن خداييم و به سوي او باز مي گرديم." (بقره/ ۱۵۶)
مثلهنّ آواز گردد بلند
دهن را به مِسمار بر دوختن
به از گفتن و گفته را سوختن
اي واي بر اسيري از ياد رفته باشد
در دام مانده مرغي صياد رفته باشد
آواز تيشه امشب از بيستون نيامد
گويا بخواب شيرين فرهاد رفته باشد