مرثيه
خيز اي جان برادر تو علم را بردار
ياريم ساز در اين معركه شيرشكار
چكنم يك تنه با اين سپه كفر شعار
ديده كن باز نگر در كف عدوانم اخي
اي ابوالفضل ايا ماه درخشانم اخي
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
خيز اي جان برادر تو علم را بردار
ياريم ساز در اين معركه شيرشكار
چكنم يك تنه با اين سپه كفر شعار
ديده كن باز نگر در كف عدوانم اخي
اي ابوالفضل ايا ماه درخشانم اخي
گفت مسلم احبر تو با خاتم پيغمبران
اي حزين ناتوان
روز محشر شافعت در عهد اين پيمان منم
از سر احسان منم
نيري از مدح مسلم كي فرو بندد ز جان
در رديف شيعيان
گويد اندر ماتمت با ديده گريان منم
با چنين عصيان منم
گفت مسلم اولين سردار جان بازان منم
در ره جانان منم
در خور جام شهادت با لب عطشان منم
بندهٔ يزدان منم
نايب سلطان دين شاهنشه دوران حسين
پادشاه عالمين
مير و سردار شجاع خسرو خوبان منم
عازم ميدان منم
مسلم من ابن عم حامي آل عبا
نور چشم مرتضي
اندر اين كوفه بدام لشكر عدوان منم
با دو صد افغان منم
آنكه اول شد روان در كوفه از نزد حسين
بر دم تير و سنين
آنكه اول جان براهش مي كند قربان منم
اندرين ميدان منم
آنكه اول بيعتش را كوفيان كردند قبول
يك بيك كردند نزول
بعد بيعت با دل بشكسته سوزان منم
با دل بريان منم
كودكانم رفت و من تنها ندارم مونسي
مُردم از اين بيكسي
نيمهٔ شب بيكس و بي يار و بي طفلان منم
با غم هجران منم
در غريبي من كجا جويم بخود يك آشنا
اي كريم رهنما
آنكه باشد همدم اين درد بيدرمان منم
با دل نالان منم
منكه ميدانم شوند طفلان من آخر شهيد
از جفا هاي يزيد
آنكه بي طفلان و يار و بي سرو سامان منم
فارق از دوران منم
شيعيان اندر غريبي الامان از بي كسي
من ندارم دست رسي
يك تن و يك لشكردرياي چون عمان منم
غرق اين طوفان منم
باالاهانيمه شب در كجا روي آورم
بي كس و بي ياورم
آنكه باشد در غريبي زار و سرگردان منم
عاشق حيران منم
يك زني در شهر كوفه طوعه مي بودي بنام
با دو صد شوق تمام
شد خبر گفتا غريبان را كند احسان منم
مونس ياران منم
نام خود بنما بيان بنياد نيكويت ز كيست
نالهٔ زارت ز چيست
گفت مسلم ابن عم شاه مظلومان منم
خار اين بستان منم
طوعه گفتا در جواب آن غريب دل فكار
با دو چشم اشكبار
مسلما آنكس دهد جان در ره مهمان منم
بگذرد از جان منم
بگذرم از جان و شوم من با غريبان آشنا
با تو اي سرو رسا
آنكه دنيا را دهد بر جنت رضوان منم
در ره ايمان منم
پا بنه در خانه ام تا سر كنم قربان تو
جان فداي جان تو
دوست گر خواهي بكوفه از دل و از جان منم
بگذرت از جان منم
بگو باد صبا بر حامي آل عبا امشب
سلامي نزد او از مسلم بي افسر با امشب
پيام من رسان و شرح حال كوفيان برگو
كه اين امت شكستند شيشه عهد و وفا امشب
همين مردم كه بوسيدند اول دست مسلم را
نمايند سنگ باران از سر هر بام ها امشب
چگويم از غريبي رفت طفلان و شدم تنها
به خود نالم و يا بر كودكان بينوا امشب
چه سازم بارها نيمه شب ز در و سرگردان
نهم سر به سر ديوارها ني آشنا امشب
صبا برگو حسين را الامان زين خلق بي ايمان
گرفتارم بدام كوفيان بي حيا امشب
ميا در كوفه اي جان پسر عم هر چه تواني
كه دارم يك دلي پر خون از اين قوم دغا امشب
اگر آيي كوفه اكبر از ليلا جدا گردد
منم از طفلهاي خويشتن گشتم جدا امشب
خاك عم بر سر گلزار جهان باد امشب
رفته گلزار نبوت همه بر باد امشب
خرگه چرخ ستم پيشه بسوزد كه بسوخت
خرگه معدلت از آتش بيداد امشب
سقف مرفوع نگون باد كه گرديده نگون
خانۀ محكم تنزيل ز بنياد امشب
شد سرا پردۀ عصمت ز اجانب ناپاك
در رواق عظمت زلزله افتاد امشب
شده از سيل سيه كعبۀ توحيد خراب
وين عجبتر شده بيت الصنم آباد امشب
از دل پرده نشينان حجازي عراق
مي دود تا بفلك ناله و فرياد امشب
شورش روز قيامت رود از ياد گهي
كز ابوالفضل كنند اهل حرم ياد امشب
از غم اكبر نا شاد و نهال قد او
خون دل مي چكد از شاخۀ شمشاد امشب
نو عروسان چمن را زده آتش بجگر
شعلۀ شمع قد قاسم داماد امشب
مادر اصغر شيرين دهن از داغ كباب
تيشه بر سر زند از غصه چه فرهاد امشب
حجت حق چه بنا حق بغل جامه رفت
كفر مطلق شده از بند غم آزاد امشب
بانوان اشكفشان، ليك چو ياقوت روان
خاطر زادۀ مرجانه بود شاد امشب
ديو، انگشتر و انگشت سليمان را برد
نه عجب خون رود از چشم پريزاد امشب
اي دريغا كه به همدستي جمال لعين
دست بيداد فلك داد ستم داد امشب
چهرۀ مهر سيه باد كه بر خاكستر
خفته آن آينۀ حسن خدا داد امشب
برق غيرت زده در خرمن هستي ز تنور
كه دو گيتي شده چون رعد پر از داد امشب
ز جاي خيز و نظر كن بچشمهاي ترم
شكست مرگ تو اي نوجوان ز غم كمرم
شكفته زخم تنت همچو غنچه در گلزار
گل هميشه بهارم سري ز خاك بر آر
ز تيشه كه بيفتاده سرو قامت تو
ز ضربتي كه دو شق گشته فرق انور تو
گشاي چشم و ببين ديده هاي گريانم
ز فرقت تو برون رفت روح از جانم
كدام ظالم بي دين ز تيشه بيداد
فكند قامت سروت چو شاخه شمشاد
ستاره سحر من غروب كردي زود
هنوز رفت غروب تو اي ستاره نبود
اي به ميدان وفا از دل و جان كرده نثار
سر و تن در ره يار
كرده هفتاد و دو تن يكتنه قربان نگار
همگي شير شكار
سر به ني شمع دل انجمن ناله و آه
شاهد بزم اله
نقطۀ مركز يك دائره، سرمه رخسار
محو نور الانوار
تن پر از غنچۀ بشكفته ز پيكان خدنگ
گلشني رنگارنگ
لاله زاري سر هر غنچه دو صد مرغ هزار
زار چون ابر بهار
نو نهالان همه روئيده به پيرامن او
سبزۀ دامن او
ليك از سوز درون في الشجر الاخضر نار
تا فلك رفته شرار
همه چون نخلۀ طور از عطش افروخته دل
خشك لب سوخته دل
همه از باد خزان ريخته در فصل بهار
مانده بي گل گلزار
همه شاداب ز خوناب ولي سينه كباب
تشنه از قحطي آب
يك گلستان همه بي آب و دو دريا بكنار
بهرۀ هر خس و خار
يك طرف سرو سهي ساي ابوالفضل قلم
از كف افتاده علم
سرو آزادا قدش گشته تهيدست ز بار
دستش افتاده ز كار
تا از آن هيكل توحيد جدا گشت دو دست
كمر شاه شكست
رفت و بگسيخت ز هم سلسلۀ يار و تبار
شد حرم بي سالار
يك طرف يوسف حسن ازل و گرگ اجل
گشته همدست و بغل
رنگ خون بر رخ ماهش چه بر آئينه غبار
شد جهان تيره و تار
طرۀ اكبر ناكام بخون رنگين است
دل شه خونين است
نه عجب گر ز غمش خون شده تا روز شمار
نافۀ مشك تتار
يك طرف قاسم ناشاد كه در حجلۀ گور
بسته آئين سرور
نو عروسان چمن غمزده و زار و نزار
داغ آن لاله عذار
بدن نازك او تا شده پامال ستور
شد بپا شور نشور
دست و پا تا كه بخون سر و تن كرده نگار
چشم گردون خونبار
يكطرف اصغر شيرين دهن از ناوك تير
آب نوشيده و شير
غنچه با تنگدلي خنده زد از ناوك خار
بر رخ بلبل زار
طوطي باغ بهشت از ستم زاغ و زغن
رخت بست از گلشن
شكر شُكر فشاند از دهن شكّر بار
بهر قرباني يار
يكطرف پرد گيان شور و نوا سر كرده
همگي بي پرده
بانوان دو سرا شهرۀ هر شهر و ديار
دستگير اغيار
لاله رويان همه را داغ مصيبت بر دل
همه را پا در گل
بيكس و بي سر و سالار بجر يك بيمار
دست و پا سلسله دار