حق
جانهاي ايشان از كدورت بشريت آزاد گشته است و از آفت نفس صافي شده و از هوي خلاص يافته تا اندر صف اول و درجهٔ اعلي با حق بياراميدهاند و از غير وي اندر رميده.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
جانهاي ايشان از كدورت بشريت آزاد گشته است و از آفت نفس صافي شده و از هوي خلاص يافته تا اندر صف اول و درجهٔ اعلي با حق بياراميدهاند و از غير وي اندر رميده.
هرچه امروز حاصل ما نيست
طلب آن مكن كه فردا نيست
گر در اينجا نديده اي او را
رؤيت او تو را در اينجا نيست
حق به حق بين كه ما چنين ديديم
ديده اي كان نديد بينا نيست
وانكه حق را به خويشتن بيند
ديده اش بر كمال گويا نيست
هر كه گويد كه حق به خود بيند
اين سعادت ورا مهيا نيست
گر چه آبند قطره و دريا
قطره در وصف همچو دريا نيست
اندر حقيقت توحيد، بنده را هيچ نعت درست نيايد؛ از آنچه نعوت خلق مر ايشان را دايم نيست و نعت خلق بهجز رسم نيست؛ كه نعت وي باقي نبود و مُلك و فعل حق باشد. پس بهحقيقت از آن حق باشد .
يكي از حق بخلق، نشان بيگانگي است و از اجابت نوميدي يكي از خلق بحق، راه مسلماني است و شرط بندگي يكي از حق بحق وسيلت دوستي است و اجابت دستوري. او كه از حق بخلق نالد درد افزايد، او كه از خلق بحق نالد درمان يابد، او كه از حق بحق نالد حق بيند.
در قدرت حق همه ميگنجد بسا استخوانها بيني درگور پوسيده الا متعلقّ راحتي باشد خوش و سرمست خفته و از آن لذّت ومستي باخبر آخر اين گزاف نيست كه ميگويند خاك برو خوش باد.
از نشان خود بگريز، يكبارگي مهر ما بين. طريق اتحاد يگانگي است، و با خود بيگانگي است، از من و ما نشان دادن دوگانگي است، و دوگانگي دليل بيگانگي است. دوگانگي آنجاست كه امروز و فرداست. موحد از امروز و فردا جداست. تا موحد سايه خورشيد وجود نيافت از خود وانرست، و تا از خود وانرست حق را نيافت.
در اول ذكر آرد انس با يار
در آخر ذكر از انس است و ديدار
چنانكه مرغ تا بيند چمن را
نيارد بستنش آنگه دهن را
شود مرغ حق آن فرزانه سالك
كه با ذكر حق است اندر مسالك
خوش آنگاهى دل از روى تولى
شرف يابد ز انوار تجلى
چگونه مرغ حق نايد به حق حق
چو مى بيند جمال حسن مطلق
در خويش چو گردون نكني تا سفري چند
از ثابت وسيارنيابي نظري چند
از خانه زنبور حوادث نخوري شهد
تا در رگ جانت ندود نيشتري چند
شيرازه درياي حلاوت رگ تلخي است
شكرانه هر تلخ بنوشان شكري چند
در سايه ديوار سلامت ننشيند
از سنگ ملامت نخورد هركه سري چند
از خود نشناسان مطلب ديده حق بين
حق را چه شناسند ز خود بيخبري چند
هر چند دل از شكوه سبكبار نگردد
چون شعله برون مي دهم از دل شرري چند
از لال هرانگشت زباني است سخن گوي
يك در چو شود بسته گشايند دري چند
سرچشمه اين باديه از زهره شيرست
زنهار مشو همسفر بيجگري چند
هر چند رهايي ز قفس قسمت من نيست
آن نيست كه برهم نزنم بال وپري چند
فطرت است اين چه توان كرد چنان مي بخشد
اين نه ميراث من و توست نه حق من و تو
هرچه او خواسته باشد به تو آن مي بخشد
غيرتِ قدرت حق بين كه عصاي چوبين
مي كند افعي و معجز به شبان مي بخشد
تا سر اين بگويد كويار نكته داني
هر دل كه نور حق ديد جز نور حق نباشد
ني نزد او زميني است ني پيشش آسماني
بي انتظار محشرحق بين فناي كل ديد
گشتي چو فاني از خود گرديد خلق فاني
چون هست عكس يكتا نبود دو چيز همتا
در ملك هست جز هست چون نيست، نيست ثاني
امروز جلوهٔ وي رندان كهن شمارند
كور است در هر آني روي نوي و آني