اللَّه
اللَّه است قادر و قديم مستوجب قدم، رحمن است قاهر و عظيم مستحق عظم، رحيم است غافر و حليم سزاء فضل و كرم، اي مهيمن اكرم و اي مفضل ارحم، اي محتجب بجلال متجلّي بكرم، به باقرب تو اندوه است نه با ياد تو غم.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
اللَّه است قادر و قديم مستوجب قدم، رحمن است قاهر و عظيم مستحق عظم، رحيم است غافر و حليم سزاء فضل و كرم، اي مهيمن اكرم و اي مفضل ارحم، اي محتجب بجلال متجلّي بكرم، به باقرب تو اندوه است نه با ياد تو غم.
اين كه روزي بي تردد مي رسد افسانه است
پنجه كوشش كليد رزق را دندانه است
با هزاران عقده مشكل درين بستان چو سرو
دست را بر هم نهادن سخت بي دردانه است
هيچ كس در پايه خود نيست كمتر از كسي
گنج دارد زير پر تا جغد در ويرانه است
غفلت ارباب دولت را سبب در كار نيست
در بهاران خوابها مستغني از افسانه است
گفتگو با جاهلان بي ادب از عقل نيست
هر كه مي گردد طرف با كودكان، ديوانه است
زود گردون كامجويان را ز سر وا مي كند
چون فضول افتاد مهمان، بار صاحبخانه است
ديده حق بين نگردد روزي هر خودپرست
ورنه خرمن هاي عالم جمله از يك دانه است
حاصلش از رزق غير از گردش بيهوده نيست
آسيا هر چند مستغرق در آب و دانه است
مطلب از سير گلستان تنگدل گرديدن است
ورنه باغ دلگشاي ما درون خانه است
در گلستاني كه ميراب است چشم بلبلان
باغبان بيكارتر از سبزه بيگانه است
كار ما از پنجه تدبير مي گردد گره
گر چه اميد گشايش زلف را از شانه است
هرچه امروز حاصل ما نيست
طلب آن مكن كه فردا نيست
گر در اينجا نديده اي او را
رؤيت او تو را در اينجا نيست
حق به حق بين كه ما چنين ديديم
ديده اي كان نديد بينا نيست
وانكه حق را به خويشتن بيند
ديده اش بر كمال گويا نيست
هر كه گويد كه حق به خود بيند
اين سعادت ورا مهيا نيست
گر چه آبند قطره و دريا
قطره در وصف همچو دريا نيست
خداوند است جلّ جلاله كه هر آنچ عزيزتر و شريف تر پنهان كند در بي قدري محقّر: عسل با حلاوت در نحل حقير نهاده، ابريشم با لطافت در آن كرمك ضعيف پنهان كرده، درّ شب افروز در صدف وحش تعبيه كرده، مشك با قيمت از ناف آهوي دشتي پديد آورده.
من سر بر خاك نهم در سجود و هميگريم تا آن گه كه از آب چشم من گياه از زمين برآيد.
آن بود كه هيچ چيز اندر بند وي نايد، و وي اندر بند هيچ چيز نشود و اين عبارت از عين فنا بود؛ كه فاني صفت، مالك نبود و مملوك نه؛ از آنچه صحت ملك بر موجودات درست افتد و هيچ چيز را، از متاع دنيا و زينت عقبي، ملك نكند و خود اندر تحت حكم و ملك نفس خود نيايد. سلطان ارادت خود را از غير بگسلد تا غير طمع بندگي از وي بگسلد. و اين قول لطيف است مر آن گروه را كه به فناي كلي گويند.
داور آن نفير خواهان تويي، و داد ده آن فرياد جويان تويي، و ديت آن كشتگان تويي، و دستگير آن غرق شدگان تويي، و دليل آن گم شدگان تويي، تا آن گم شده كجا با راه آيد و آن غرق شده كجا با كران افتد، و آن جانهاي خسته كي بياسايد و آن قصه نهاني را كي جواب آيد، و آن شب انتظار ايشان را كي بامداد آيد.
جوانمردان طريقت ايشانند كه بغير ميننگرند، ديده همت بكس باز نكنند خويشتن را در بيداء كبرياء احديت گم كرده آتش حسرت در كلبه وجود خود زده در درياي هيبت بموج دهشت غرق گشته، خردها حيران دلها ياوان، بيسر و بيسامان بينام و بينشان.
قطره چون آب شد به تابستان
گشت آن آب سوي بحر روان
وز رواني خود به بحر رسيد
خويشتن را وراي بحر نديد
هستي خويش را در او گم ساخت
هيچ چيزي به غير آن نشناخت
گاه او را عيان به صورت موج
ديد، هم در حضيض و هم در اوج
متراكم شد آن بخار و، از آن
متكاون شد ابر در نيسان
متقاطر شد ابر و باران گشت
رونق افزاي باغ و بستان گشت
قطرهها چون به يكدگر پيوست
سيل شد بر رونده راه ببست
سيل هم كفزنان، خروشكنان
تافت يكسر به سوي بحر، عنان
چون به دريا رسيد، كرد آرام
شد درين دوره سير بحر، تمام
قطره اين را چو ديد، نتوانست
كردن انكار ديده و، دانست
هيچ جز بحر در جهان نشناخت
عشق با هر چه باخت، با او باخت
از چپ و راست چون گشاد نظر
غير دريا نديد چيز دگر
همچنين عارفان عشق آيين
در جهان نيستند جز حق بين
ديدهٔ جمله مانده بر يك جاست
ليكن اندر نظر تفاوتهاست
هر حقي را حقيقتي است . و حق چون آفتاب است و حقيقت چون روشنايي است ، و حق چون چشم است و حقيقت چون بينايي . و حق و حقيقت چنانست كه بصر و بصيرت.