خموش
يارت نكند به مهر تمكين اي دل
او نيست حريف، مهره بر چين اي دل
از يار سخن مگوي چندين اي دل
خيز از سر او خموش بنشين اي دل
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
يارت نكند به مهر تمكين اي دل
او نيست حريف، مهره بر چين اي دل
از يار سخن مگوي چندين اي دل
خيز از سر او خموش بنشين اي دل
كارم از دست پايمرد گذشت
آهم از چرخ لاجورد گذشت
همه عالم شب است خاصه مراك
روزم از آفتاب زرد گذشت
روز روشن نديدهام ماناك
همه عمرم به چشم درد گذشت
زين دو تا مهرهٔ سپيد و سياه
كه بر اين سبز تخت نرد گذشت
به فغانم ز روزگار وصال
كه چو باد آمد و چو گرد گذشت
هيچ حاصل به جز دريغم نيست
ز آنچه بر من ز گرم و سرد گذشت
خاصه كز گردش جهان ز جهان
آن جوان عمر راد مرد گذشت
جان پاكش به باغ قدس رسيد
زين مغيلان سالخورد گذشت
شاهد عقل و انس روح او بود
ديده را از جهان فتوح او بود
ز آفت روزگار بر خطرم
هرچه روز است تيره روزترم
همچو خرچنگ طالع خويشم
كه همه راه باز پس سپرم
دور گردون گسست بيخ و بنم
مرگ ياران شكست بال و پرم
كه فروشد به قدر يك جو صبر
تا به نرخ هزار جان بخرم
چند گوئي كه غم مخور اي مرد
غم مرا خورد، غم چرا نخورم
با چنين غم محال باشد اگر
خويشتن را ز زندگان شمرم
گرچه از احولي كه چشم مراست
غم يك روزه را دو مينگرم
چابك استادهام به زير فلك
مگر از چنبرش برون گذرم
شمع گوياي من خموش نشست
من چرا بانگ بر فلك نبرم
شير ميدان و شمسهٔ مجلس
قرة العين جان ابوالفارس
مايه زهر است نوش عالم را
ميوه مرگ است تخم آدم را
اي حريف عدم قدم درنه
كم زن اين عالم كم از كم را
صبح محشر دميد و ما در خواب
بانگ زن خفتگان عالم را
هين كه فرش فنا بگستردند
درنورد اين بساط خرم را
رخنه گردان به ناوك سحري
اين معلق حصار محكم را
پس به دست خروش بر تن دهر
چاك زن اين قباي معلم را
رستخيز است خيز و باز شكاف
سقف ايوان و طاق طارم را
يك دم از دود آه خاقاني
نيلگون كن لباس ماتم را
گر به غربت سموم قهر اجل
خشك كرد آن، نهال پر نم را
خيز تا ز آب ديده آب زنيم
روي اين تربت معظم را
دوستانش نگر كه نوحهگرند
دوستانش چه كه دشمنان بترند
كو مهي كه آفتاب چاكر اوست
نقطهٔ خاك تيره خاور اوست
جان پاكان نثار آن خاكي
كان لطيف جهان مجاور اوست
حقهٔ گوهرار چه در خاك است
مرغ عرشي است آنچه گوهر اوست
سر تابوت باز گير و ببين
كه چه رنگ است آنچه پيكر اوست
سوسن او به گونهٔ سنبل
لالهٔ او به رنگ عبهر است
اين ز گردون مبين كه گردون نيز
با لباس كبود غمخور اوست
بر در آن كسي تظلم كن
كه فلك شكل حلقهٔ در اوست
به سفر شد، كجا؟ به باغ بهشت
طوبي و سدره سايه گستر اوست
نزد ما هم خيال او باشد
آن كبوتر كه نامهآور اوست
او خود آسود در كنار پدر
انده ما براي مادر اوست
پس ازين در روان دشمن باد
آنچه در سينهٔ برادر اوست
همه شروان شريك اين دردند
دشمنان هم دريغ او خوردند
يوسفي از برادران گم شد
آفتاب از ميان انجم شد
اي سليمان بيار نوحهٔ نوح
كه پري از ميان مردم شد
گوهري گم شد از خزانهٔ ما
چه ز ما كز همه جهان گم شد
عيسي دوم آمده به زمين
باز بر اسمان چارم شد
موكب شهسوار خوبان رفت
لاشهٔ صبر ما دمادم شد
عالم از زخم مار فرقت او
دست بر سر زنان چو كژدم شد
نه سپهر از براي مرثيتش
ده زبان چون درخت گندم شد
در شبستان مرگ شد ز آن پيش
كه به بستان به صد تنعم شد
تا كي از هجر او تظلم ما
عمر ما در سر تظلم شد
شو ترحم فرست خاقاني
خاصه كو عالم ترحم شد
ديده از شرم بر جهان نگماشت
هم نديده جهان گذشت و گذاشت
سال عمرش دو ده نبوده هنوز
دور نه چرخ نازموده هنوز
نالهٔ زار دوستان بشنود
نغمهٔ زير ناشنوده هنوز
به هلاكش بيازموده جهان
او جهان را نيازموده هنوز
شد به ناگه ربودهٔ ايام
بر ز ايام ناربوده هنوز
ديد نيرنگ چرخ آينه رنگ
آينهٔ عيش نا زدوده هنوز
كفن مرگ را بسود تنش
خلعت عمر نا بسوده هنوز
روز عمرش خط فنا برخواند
خط شبرنگ نانموده هنوز
هست در چشم عالمي مانده
نقش آن پيكر ستوده هنوز
دلبرانند بر سر گورش
زلف ببريده رخ شخوده هنوز
رفت چون دود و دود حسرت او
كم نشد زين بزرگ دوده هنوز
اي عزيزان بر جهان اين است
زهرش اندر گياي شيرين است
روي فرياد نيست دم مزنيد
رفته رفته بود جزع مكنيد
نتوانيد هيچ درمان كرد
گر جهان سوز و آسمان شكنيد
غلطم من چراغ دلتان مرد
شايد ار سوكوار و ممتحنيد
ماهتان در صفر سياه شده است
ز آن چو گردون كبود پيرهنيد
گر صفر باز در جهان آيد
رگ او را ز بيخ و بن بكنيد
گر زمانه به عذرتان كوشد
خاك در ديدهٔ زمانه زنيد
ور فلك شربت غرور دهد
سنگ بر ساغر فلك فكنيد
رخصهتان ميدهم به دود نفس
پرده بر روي آفتاب تنيد
هيچ تقصير در معزايش
مكنيد ار موافقان منيد
رحم بر يار كي كند هم يار
آه بيمار كي شنود بيمار
اشكهاي بهار مشفق كو
تا ز گل پر كنند دامن خار
اكثروا ذكر هادم اللذات
بشنويد از خزان بيزنهار
غار جنت شود چو هست در او
ثاني اثنين اذ هما في الغار
ز آه عاشق فلك شكاف كند
ناله عاشقان نباشد خوار
فلك از بهر عاشقان گردد
بهر عشقست گنبد دوار
ني براي خباز و آهنگر
ني براي دروگر و عطار
آسمان گرد عشق ميگردد
خيز تا ما كنيم نيز دوار
مدتي گرد عاشقي گرديم
چند گرديم گرد اين مردار
چشم كو تا كه جانها بيند
سر برون كرده از در و ديوار
در و ديوار نكته گويانند
آتش و خاك و آب قصه گزار
چون ترازو و چون گز و چو محك
بيزبانند و قاضي بازار
عاشقا رو تو همچو چرخ بگرد
خامش از گفت و جملگي گفتار
الا اي سبز طاوس مقدّس
ز سر سبزيت عكسي چرخ اطلس
زمين و آسمان گرد و بخارت
كواكب بر طبق بهر نثارت
دو عالم گرچه عالي مينمودست
دو چشمهاي هستي تو بودست
چو عكس تست هر چيزي كه هستند
چو فيض تست هر نقشي كه بستند
زماني نقش بندي سخن كن
چو نو داري سخن ترك كهن كن
سخن گفتن ز مردم يادگارست
خموشي بي زبانان را بكارست
بگو چون فكر دور انديش داري
خموشي خود بسي در پيش داري
چنين گفت آن سخن سنج سخنران
كزو بهتر نديدم من سخندان
چون جان تو ميستاني چون شكر است مردن
با تو ز جان شيرين شيرينتر است مردن
بردار اين طبق را زيرا خليل حق را
باغ است و آب حيوان گر آذر است مردن
اين سر نشان مردن و آن سر نشان زادن
زان سر كسي نميرد ني زين سر است مردن
بگذار جسم و جان شو رقصان بدان جهان شو
مگريز اگر چه حالي شور و شر است مردن
والله به ذات پاكش نه چرخ گشت خاكش
با قند وصل همچون حلواگر است مردن
از جان چرا گريزيم جان است جان سپردن
وز كان چرا گريزيم كان زر است مردن
چون زين قفس برستي در گلشن است مسكن
چون اين صدف شكستي چون گوهر است مردن
چون حق تو را بخواند سوي خودت كشاند
چون جنت است رفتن چون كوثر است مردن
مرگ آينهست و حسنت در آينه درآمد
آيينه بربگويد خوش منظر است مردن
گر مؤمني و شيرين هم مؤمن است مرگت
ور كافري و تلخي هم كافر است مردن
گر يوسفي و خوبي آيينهات چنان است
ور ني در آن نمايش هم مضطر است مردن
خامش كه خوش زباني چون خضر جاوداني
كز آب زندگاني كور و كر است مردن
تا سر اين بگويد كويار نكته داني
هر دل كه نور حق ديد جز نور حق نباشد
ني نزد او زميني است ني پيشش آسماني
بي انتظار محشرحق بين فناي كل ديد
گشتي چو فاني از خود گرديد خلق فاني
چون هست عكس يكتا نبود دو چيز همتا
در ملك هست جز هست چون نيست، نيست ثاني
امروز جلوهٔ وي رندان كهن شمارند
كور است در هر آني روي نوي و آني
زين پس اگرم ضعيف تن خواهد بود
پيدا نه نشان پيرهن خواهد بود
ور يار نه در كنار من خواهد بود
پيراهن ديگرم كفن خواهد بود
اي آن كه به گِل، گُل چمن پوشيدي
در زير زمين مشك ختن پوشيدي
دي از سر ناز پيرهن پوشيدي
و امروز به خاك در، كفن پوشيدي
اول ز همه كار جهان پاك شدم
واخر ز غمت بادل غمناك شدم
دستم چو به دامن وصالت نرسيد
سر در كفن هجر تو با خاك شدم
ميدويد آن عامي زير و زبر
تا نماز مرده در يابد مگر
آن يكي ديوانه چون او را بديد
كو در آن تعجيل بيخود ميدويد
گفت چيزي سرد ميگردد براه
هين بدو تا در رسي آنجايگاه
هستي از مردار دنيا ناصبور
ميروي چون مرده ميبيني ز دور
ميخوري مردار دنيا ماه و سال
وين خود از جوعست برمردان حلال
تا كه يك عاقل برآرد يك دمي
جاهلان خوردند در هم عالمي
تا بحكمت لقمهٔ لقمان خورد
در خيانت خائني صد جان خورد
اهل دنيا چون سگ ديوانهاند
در گزندت زانكه بس بيگانهاند
ميخورند از جهل مرداري بناز
ميكنند آنگه كفن از مرده باز
در خاك ترا وطن نميدانستم
وان ماه تو در كفن نميدانستم
ميدانستم كه بي تو نتوانم زيست
بي روي تو زيستن نميدانستم