عالم برزخ
عالم برزخ گاهى عالم بعد از مرگ و قبل از حشر و قيامت است و گاه مراد عالم مثل معلقه است و بالاخره عالمى كه حد فاصل و واسطه ميان مجردات محضه و جسمانيات بحث است عالم برزخ گويند .
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
عالم برزخ گاهى عالم بعد از مرگ و قبل از حشر و قيامت است و گاه مراد عالم مثل معلقه است و بالاخره عالمى كه حد فاصل و واسطه ميان مجردات محضه و جسمانيات بحث است عالم برزخ گويند .
آن (لحظه) و شأن الهى همان است كه خود فرموده: بَلْ هُمْ فِي لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِيدٍ، يعنى: اينان از خلق جديد در شبههاند : كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ، يعنى: او هر روز در كارى است يعنى هر آن و لحظهاى، پس حكمت ايجاب مىكند كه تدبيرش را اسمى عهدهدار شود كه فلكش از حيث حركت و دور سريعترين افلاك؛ و نسبت به آثار اسماء افلاك علوى جامعتر باشد تا از اشراقات نامحدود آنها كه نزدش مجتمعاند هر لحظه جزئيات صور غير محدود را در هر قابلى به حسب قابليّتش- و مادام كه قابل است- انجام دهد، و شئون جزئى به حسب آنات و لحظات حركتش؛ و ادوار شئون به حسب ادوار حركتش- روزها و ماهها و سالها- تبديل يابند.
صحبت با حق دو حرف است: اجابت و استقامت، اجابت عهد است و استقامت وفا، اجابت شريعت است و استقامت حقيقت است، درك شريعت را هزار سال بساعتى در توان يافت و درك حقيقت ساعتى به هزار سال در نتوان يافت.
ملكا آب عنايت تو بسنگ رسيد، سنگ بار گرفت از سنگ ميوه خاست، ميوه طعم گرفت، ملكا ياد تو دل را زنده كرد و تخم مهر افكند درخت شادى روياند و ميوه آزادى داد، چون زمينى نرم باشد و تربيت خوش و طينت قابل، تخم، جز شجره طيبه از آن نرويد و چون عبهر عهد بيرون ندهد.
بپخته است خدا بهر صوفيان حلوا
كه حلقه حلقه نشستند و در ميان حلوا
هزار كاسه سر رفت سوي خوان فلك
چو درفتاد از آن ديگ در دهان حلوا
به شرق و غرب فتادست غلغلي شيرين
چنين بود چو دهد شاه خسروان حلوا
پياپي از سوي مطبخ رسول ميآيد
كه پختهاند ملايك بر آسمان حلوا
به آبريز برد چونك خورد حلوا تن
به سوي عرش برد چونك خورد جان حلوا
به گرد ديگ دل اي جان چو كفچه گرد به سر
كه تا چو كفچه دهان پر كني از آن حلوا
دلي كه از پي حلوا چو ديگ سوخت سياه
كرم بود كه ببخشد به تاي نان حلوا
خموش باش كه گر حق نگويدش كه بده
چه جاي نان ندهد هم به صد سنان حلوا
در خويش چو گردون نكني تا سفري چند
از ثابت وسيارنيابي نظري چند
از خانه زنبور حوادث نخوري شهد
تا در رگ جانت ندود نيشتري چند
شيرازه درياي حلاوت رگ تلخي است
شكرانه هر تلخ بنوشان شكري چند
در سايه ديوار سلامت ننشيند
از سنگ ملامت نخورد هركه سري چند
از خود نشناسان مطلب ديده حق بين
حق را چه شناسند ز خود بيخبري چند
هر چند دل از شكوه سبكبار نگردد
چون شعله برون مي دهم از دل شرري چند
از لال هرانگشت زباني است سخن گوي
يك در چو شود بسته گشايند دري چند
سرچشمه اين باديه از زهره شيرست
زنهار مشو همسفر بيجگري چند
هر چند رهايي ز قفس قسمت من نيست
آن نيست كه برهم نزنم بال وپري چند
روي تو خوش مينمايد آينه ما
كآينه پاكيزه است و روي تو زيبا
چون مي روشن در آبگينه صافي
خوي جميل از جمال روي تو پيدا
هر كه دمي با تو بود يا قدمي رفت
از تو نباشد به هيچ روي شكيبا
صيد بيابان سر از كمند بپيچد
ما همه پيچيده در كمند تو عمدا
طاير مسكين كه مهر بست به جايي
گر بكشندش نميرود به دگر جا
غيرتم آيد شكايت از تو به هر كس
درد احبا نميبرم به اطبا
برخي جانت شوم كه شمع افق را
پيش بميرد چراغدان ثريا
گر تو شكرخنده آستين نفشاني
هر مگسي طوطيي شوند شكرخا
لعبت شيرين اگر ترش ننشيند
مدعيانش طمع كنند به حلوا
فراسوي جاده رفتن در پيشاپيش لحظه ها براي رسيدن به مقصود و رهگذران دلسپرده به الوهيت و ربويت و آنگاه كه انديشه و مفاهيم صورت عيني پيداكنند.تنها دنيا آمدن، تنها رسيدن، تنها زيستن، آنگاه كه در جماعت قرارداده مي شود در خلوت انس با خدا مي نگرد چه چسان بايد در اين رهگذر از تلاطم افكار ومعماهاي برآمده از قدرت بي كران خدا ،شماتت ،صواب وعقاب انسانها ودست لرزان بيمار با دست لرزان يك انسان سالم تلفيق پيدا كند، قدرت داشتن نعمت و خواست رسيدن به مقصد نه از درون ونه از چهره نقادانه بلكه فرقي ندارد بين اين دو فقط قدرت و اراده خداوند يا اين بي ارادگي و ناتواني انسان در پرتو اين رعشه هاي عميق كه در پيكر فرو رفته و ديد و نگاه انسان را به ورطه نيستي مي كشاند .آدمي را نه ياراي توانستن ميدهد نه شايد باور و پنداشت صحيح از زندگي.
«فائق»«زهراحق بين»
ابتدا ميكنم بنام خدا
موجد عالم فنا و بقا
آنكه ني ضد بود نه ند او را
نيستش كس شريك در دو سرا
ني ز كس زاد و ني كسي از وي
همه ميرند و او بماند حي
صفتش لم يلد و لم يولد
ذات او را نبوده كفو احد
آنكه پيوسته آشكار و نهان
ميكند جلوه بر كهان و مهان
عرش و فرش است از او ببرگ و نوا
پر ز نور وي اند ارض و سما
زنده از وي زمين و هفت فلك
آدمي و پري و ديو و ملك
نور چشم و دل است و عقل و روان
نيست چيزي از او تهي بجهان
در همه جانها چو جان در تن
نور او ميزند ز جان بر تن
تن ز جان زنده است و جان از وي
هست در جان و دل نهان آن حي
ني برون است ذات او نه درون
روشن از نور او درون و برون
صنع حق اند نيك و بد بيحد
رو ز اعداد صنع سوي احد
بي ز يك شخص چون شود پيدا
صد هزاران صفات و فعل جدا
صلح با جنگ و گريه با خنده
گه بترتيب و گه پراكنده
هر يكي فعل از دگر ممتاز
يك همه ناز و يك خشوع و نياز
ني از آن فعلهاي گوناگون
بگزيني ورا بجان ز درون
گوئيش هر دمي يگانه كسي
از همه دوستان مرا تو بسي
آن گزيني كه كرده اي از جان
نيست صورت نه نقش اين ميدان
پس مگو اينكه صورتست پديد
چون ز صورت دل تو معني ديد
اين چنين فهم كن خدا را هم
در همه روي او ببين هر دم
زانكه خلق است مظهر خالق
مينگر هر صباح در فالق
ز آسمان و زمين و هرچه در اوست
جز خدا را مبين نهان در پوست
نيك و بد را چو حق كند پيدا
ديدن غير او بد است و خطا
در تر و خشگ و شر و خير ببين
آن يكي را كزو شد اين تكوين
چون نظر همچنين شود بيني
آنچه بوده است و هم بود بيني
هر دمي صد جهان نو بيني
چون ورا بي شريك بگزيني
بي پري بر سماي روح پري
بي كف دست صد فتوح بري
در سرائي روي كه بيچون است
صورت چون بپيش آن دون است
صاف معني است وين صور دردند
اهل معني ز نقش جان بردند
در سراي امان شدند مقيم
همه رفتند شاد سوي نعيم
آن سرا چون نه زير و ني بالاست
درگهش زان ز خلق ناپيداست
آسمان و زمين شد آخر آن
گر سواري تو سوي آخر ران
اين جهان باش و خانۀ تنهاست
وان جهان قصر جانهاي شماست