عدم
بر شاخ اميد اگر بري يافتمي
هم رشته خويش را سري يافتمي
تا چند ز تنگناي زندان وجود
اي كاش سوي عدم دري يافتمي
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
بر شاخ اميد اگر بري يافتمي
هم رشته خويش را سري يافتمي
تا چند ز تنگناي زندان وجود
اي كاش سوي عدم دري يافتمي
عدم كارگاه صنع هستى است. هنگامى كه عدم در مقابل هستى قرار گيرد و به واسطه عدم كه همان تعيّنات مادى است هستى پيدا شود، وجود همچون عكس و سايه اى در عدم و در يك زمان حاصل مى شود.
انسان چشم عالم است و عالم نيز وجود حق است و حق نور اين چشم است. شخصى كه در آيينه نگاه مى كند وقتى كه آيينه پاك و شفاف باشد عكس آن شخص در آيينه ديده مى شود و تصويرى كه در آيينه ديده مى شود چون صورت شخص نگرنده است بنابراين هر چه در صورت اصلى باشد در عكس هم وجود دارد و چون صورت اصلى - شخص نگرنده - داراى چشم است پس تصوير(عكس) نيز داراى چشم است و چون چشم صورت اصلى ناظر بر چشم صورت عكس خود است پس چشم عكس هم ناظر به چشم صورت اصلى است پس حاصل كلام اين است كه آيا انسان كه چشم عكس است ديده را يعنى انسان العين را كه حق مراد است و نور ديده است و همچون چشم او را مى بيند يعنى ديده انسان العين كه در انسان پنهان است ديده است؟ و به عبارتى ساده تر «آيا انسان با چشم خود بينايى چشمش را ديده است؟ پس همان طور كه نمى تواند بينايى چشم خود را ببيند خدا را هم كه نور ديده است نمى تواند ببيند.»
در حقيقت دان كه دل شد جام جم
مى نمايد اندرو هر بيش و كم
دل بود مرآت ذات ذوالجلال
در دل صافى نمايد حق جمال
حق نگنجد در زمين و آسمان
در دل مؤمن بگنجد اين بدان
ملك دل را كس نديده غايتى
در احاطه حق دل آمد آيتى
مظهر شأن الهى دل بود
مظهر شأنش كماهى دل بود
هر چه تو بينى ز سفيد وسياه
بر سر كارى است در اين كارگاه
جغد كه شوم است به افسانه در
بلبل گنج است به ويرانه در
هر چه در اين پرده نشانيش هست
در خور تن قيمت جانيش هست
گر چه ز بحر تو به گوهر كم اند
چون تو همه گوهرى عالم اند
هر دو عالم كه مراتب ظاهر و باطن، كه همان دنيا و عقبا است در دل انسان جمع گشته است و اين دل گاهى محل ظهور خشم و قهر خدا و گاهى محل ظهور لطف و رحمت الهى است.
چون هر چيزى در نهايت به اصل خود بر مى گردد و از هر نقطه اى از اين دايره دوباره دايره اى ظاهر مى شود كه آن نقطه اوّل (مركز اولين دايره) نيز مركز تمام دايره هايى است كه حول آن مى گردد و محيط دايره نيز در دابره هاى ديگر همان دايره اولى است، بنا بر اين در حقيقت مركز همه دواير همان ذات حق است و غير از او موجودى وجود ندارد.
تعيّنات و ظواهر مادى هر يك از افراد عالم را محبوس و مقيّد خود ساخته اند و نمى گذارند كه سير در عالم معنى نمايند و بر حقيقت وجودى خود واقف گردند و تمام عالم كه جزوى هستند از مبدأ اصلى كه كلّى است به خودى خود گرفتار و مأيوس از رسيدن به حقيقت اصلى شده اند.