حق
هيچ جز بحر در جهان نشناخت
عشق با هر چه باخت با او باخت
از چپ و راست چون گشاد نظر
غير دريا نديد چيز ديگر
همچنين عارفان عاشق بين
در جهان نيستند چون حق بين
ديده جمله مانده بر يكجاست
ليكن اندر نظر تفاوت هاست
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
هيچ جز بحر در جهان نشناخت
عشق با هر چه باخت با او باخت
از چپ و راست چون گشاد نظر
غير دريا نديد چيز ديگر
همچنين عارفان عاشق بين
در جهان نيستند چون حق بين
ديده جمله مانده بر يكجاست
ليكن اندر نظر تفاوت هاست
هر ديده كه او عطاي حق ديده بود
سر تا قدمش ز نورحق ديده بود
زنهار تو ديد هر كسي ديده مخوان
آن ديده بود كه حق در او ديده بود
گر علي بود و اگر صديق بود
جان هر يك غرقهٔ تحقيق بود
چون بسوي غار ميشد مصطفا
خفت آن شب بر فراشش مرتضا
كرد جان خويشتن حيدر نثار
تابماند جان آن صدر كبار
پيش يار غار، صديق جهان
هم براي جان او در باخت جان
هر دو جان بازان راه او شدند
جان فشانان در پناه او شدند
تو تعصب كن كه ايشان مردوار
هر دو جان كردند بر جانان نثار
گر تو هستي مرد اين يا مرد آن
كو ترا يا درد اين يا درد آن
همچو ايشان جان فشاني پيشه گير
يا خموش و ترك اين انديشه گير
حيدر صف شكن سوار دلير
برده شمشير او مهابت شير
ذوالفقارش چو اژدها خون ريز
هم نبردش نبرده جان به گريز
يافت جانش ز فضل حق نيرو
داد جان قوت دل و بازو
در خيبر به قوت جان كند
آن به نيروي جسم نتوان كند
يافت از آفريدگار جهان
مردي و مردمي و علم و توان
گشت مشهور در جهان به كرم
بود بحر علوم و دين و حكم
خواند او را دليل جان و خرد
در علم خود و برادر خود
زهره باغ دولتش زهرا
پاي بوس كنيز كش جوزا
ثمر آن زهر حسين و حسن
روحشان مشترك ميان دو تن
بر روان نبي عليه سلام
اهل بيت و چهار يار عظام
بر حسين و حسن دو پاك نسب
منبع حسن خلق و كان ادب
بر دو عم نبي يكي عباس
وان دگر حمزه مردشوكت و باس
بر روان مهاجر و انصار
دوستان محمد مختار
باد پيوسته نورحق نازل
مؤمنان را نصيب ازو حاصل
هشدار كه هر ذرّه حسابست در اينجا
ديوان حسابست و كتابست در اينجا
حشرست و نشورست و صراطست و قيامت
ميزان ثوابست و عقابست در اينجا
فردوس برين است يكي را و يكي را
آزار و جحيمست و عذابست در اينجا
آن را كه حساب عملش لحظه به لحظه است
با دوست خطابست و عتابست در اينجا
آن را كه گشودست ز دل چشم بصيرت
بيند چه حسابست و چه كتابست در اينجا
بيند همه پاداش عمل تاره به تاره
با خويش مر آن را كه حسابست در اينجا
با زاهدش ار هست خطابي به قيامت
با ماش هم امروز خطابست در اينجا
امروز به پاداش شهيدان محبّت
زان روي برافكنده نقابست در اينجا
آن را كه قيامت خوش و نزديك نمايد
از گرمي تعجيل دل آبست در اينجا
دوري كه نبيند مگر از دور قيامت
در ديده ي تنگش چو سرابست در اينجا
بيدار نگردد مگر از صور سرافيل
مستغرق غفلت كه بخوابست در اينجا
هشدار كه سنجد عمل خويشتن اي فيض
سرسوي حق و پا به ركابست در اينجا
صد شكر كه دل هاي عزيزان همه آنجا
معمور بود گرچه خرابست در اينجا
شب يلداي غمم را سحري پيدا نيست
گريههاي سحرم را اثري پيدا نيست
هست پيدا كه به خون ريختنم بسته كمر
گرچه از نازكي او را كمري پيدا نيست
به كه نسبت كنمت در صف خوبان كانجا
از تجلي جمالت دگري پيدا نيست
نور حق ز آينهٔ روي تو دايم پيداست
اين قدر هست كه صاحب نظري پيدا نيست
پشه سيمرغ شد از تربيت عشق و هنوز
طاير بخت مرا بال و پري پيدا نيست
بس عجب باشد اگر جان برم از وادي عشق
كه رهم گم شده و راهبري پيدا نيست
هر كه حق داد نور معرفتش
كاين باين بود صفتش
جان به حق تن به غير حق كاين
تن ز حق جان ز غير حق باين
ظاهر او به خلق پيوسته
باطن او ز خلق بگسسته
از درون آشنا و همخانه
وز برون در لباس بيگانه
راه اهل ملامتست اين راه
وز غرامت سلامتست اين راه
خيز جامي و خاك اين ره باش
هر چه داري به خاك اين ره پاش
هر كه از آفتاب نور الله
دل و جانش منور است چو ماه
در پي سيم و زر كجا پويد
روشنايي ز نورحق جويد
حرص و دل هر دو در يكي سينه
روي زنگي ست پيش آيينه
مسلمان بنده مولا صفات است
دل او سري از اسرار ذات است
جمالش جز به نور حق نه بيني
كه اصلش در ضمير كائنات است
گاه گويم كه در قبضه ديوم از بس كه پوشش كه مي بود، گاه نوري تابد كه بشريّت در جنب آن ناپديد شود، نوري و چه نوري كه از مهر ازل نشانست و بر سجل زندگاني عنوانست، هم راحت جان و هم عيش جان و هم درد جانست.