حق
آنكه او از جان و دل آگاه بود
رهنماى رهروان راه بود
گفت يك روزى در ايام سفر
مىشدم در باديه بىپا و سر
كوه و صحرا جملگى پر برف بود
هيچ جا روى زمين خالى نبود
ديدم آنجا در ميان ابر و ميغ
ارزنى مىريخت گبرى بىدريغ
گفتمش اى گبر بر گو قول راست
دانه بىدام پاشيدن چراست
گفت مرغان در سواد ابترند
مىنيابند دانه و بس مضطرند
بهر آن مىپاشم اين ارزن كه تا
سير گردند مرغكان بينوا
حق مگر زين رو به من رحمت كند
در قيامت اين بود ما را سند
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]