قدرت حق
در قدرت حق همه ميگنجد بسا استخوانها بيني درگور پوسيده الا متعلقّ راحتي باشد خوش و سرمست خفته و از آن لذّت ومستي باخبر آخر اين گزاف نيست كه ميگويند خاك برو خوش باد
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
در قدرت حق همه ميگنجد بسا استخوانها بيني درگور پوسيده الا متعلقّ راحتي باشد خوش و سرمست خفته و از آن لذّت ومستي باخبر آخر اين گزاف نيست كه ميگويند خاك برو خوش باد
در زير فلك نالهٔ ما بي اثر است
بي دردان را ز درد ما كي خبر است؟
از تنگي جا، ذوق اسيري دارم
كز حلقهٔ دام، كلبه ام تنگ تر است
لاله ها از پرتو رخسار او گلگون شدند
سروها از نسبت بالاي او موزون شدند
خنده بر خميازه صبح قيامت مي زنند
مي پرستاني كه محو آن لب ميگون شدند
خرده بيناني كه در دامان دل آويختند
چون سويدا مركز پرگار نه گردون شدند
سير چشماني كه بوي آدميت داشتند
قانع از جنت به آن رخسار گندم گون شدند
خاكساران در هواي نيستي چون گردباد
جلوه اي كردند و آخر محو در هامون شدند
در بهار حشر چون برگ خزان باشند زرد
چهره هايي كز شراب بيغمي گلگون شدند
نظم عالم شد حجاب ديده حق بين خلق
يكقلم از خوبي خط غافل از مضمون شدند
زرپرستاني كه تن دادند زير بار حرص
از گراني زنده زير خاك چون قارون شدند
حكمت اندوزان عالم از خرابات جهان
قانع از مسكن به يك خم همچون افلاطون شدند
در فضاي لامكان اكنون سراسر مي روند
بيقراراني كه سنگ شيشه گردون شدند
رتبه ديوانگي را نسبتي با عقل نيست
آهوان خوش گردن از نظاره مجنون شدند
در خويش چو گردون نكني تا سفري چند
از ثابت وسيارنيابي نظري چند
از خانه زنبور حوادث نخوري شهد
تا در رگ جانت ندود نيشتري چند
شيرازه درياي حلاوت رگ تلخي است
شكرانه هر تلخ بنوشان شكري چند
در سايه ديوار سلامت ننشيند
از سنگ ملامت نخورد هركه سري چند
از خود نشناسان مطلب ديده حق بين
حق را چه شناسند ز خود بيخبري چند
هر چند دل از شكوه سبكبار نگردد
چون شعله برون مي دهم از دل شرري چند
از لال هرانگشت زباني است سخن گوي
يك در چو شود بسته گشايند دري چند
سرچشمه اين باديه از زهره شيرست
زنهار مشو همسفر بيجگري چند
هر چند رهايي ز قفس قسمت من نيست
آن نيست كه برهم نزنم بال وپري چند
بنماي به صاحب نظري گوهر خود را
عيسي نتوان گشت به تصديق خري چند
من كار به عيب وهنر خلق ندارم
گوعيب بر آرند ز من بي هنري چند
دست تو نگردد صدف گوهر شهوار
تا سر ننهي در سر موج خطري چند
اي نام شنوده عاجل و آجل
بشناس نخست آجل و از عاجل
عاجل نبود مگر شتابنده
هرگز نرود زجاي خويش آجل
زين چرخ دونده گر بقا خواهي
در خورد تو نيست، نيست اين مشكل
كشتي است جهان، چو رفت رفتي تو
ور مينروي ازو طمع بگسل
تو با خردي و اين جهان نادان
اندر خور تو كجاست اين جاهل؟
با عقل نشين و صحبت او كن
از عقل جدا كجا شود عاقل؟
عقل است ابدي، اگر بقا بايدت
از عقل شود مراد تو حاصل
چون خويشتنت كند خرد باقي
فاضل نشود كسي جز از فاضل
بر جان تو عقل راست سالاري
عقل است امير و جان تو عامل
تن خانهٔ جان توست يك چندي
يك مشت گل است تن، درو مبشل
تن دوپل بيوفاست اي خواجه
چندين مطلب مراد اين دوپل
عقلي تو به جان چو يار او گشتي
گل باز شود ز تن بكل گل
عقلت يك سوست گل به ديگر سو
بنگر به كدام جانبي مايل
گلخواره تن است جان سخن خوار است
جانت نشود زگل چو تن كامل
جان را به سخن به سوي گردون كش
تن را با گل ز دل به يك سو هل
بهري ز سخن چو نوش پرنفع است
بهري زهر است ناخوش و قاتل
آن را كه چو نوش، نام حق آمد
وان را كه چو زهر، نام او باطل
چون زهر همي كند تو را باطل
پس باطل زهر باشد، اي غافل
باطل مشنو كه زهر جان است او
حق را بنيوش و جاي كن در دل
عدل است مراد عقل، ازان هر كس
دلشاد شود چو گوئي «اي عادل»
پس راست بدار قول و فعلت را
خيره منشين به يك سو از محمل
هركو نكند كمان به زه برتو
تو بر مگراي زخم او را سل
چون سر كه چكاند او ره ريشت بر
بر پاش تو بر جراحتش پلپل
با اين سفري گروه نيكورو
اين مايه كه هستي اندر اين منزل
نوميد مكن گسيل سايل را
بنديش ز روزگار آن سايل
تا عادل شوي شوي بهانديشه
هر گه كه تنت به عدل شد فاعل
بنديش ز تشنگان به دشت اندر،
اي برلب جوي خفته اندر ظل
بد بر تن تو ز فعل خويش آيد
پس خود تن خويش را مكن بسمل
كان هر دو فريشته به فعل خويش
آويخته ماندهاند در بابل
از بيگنهان به دل مكش كينه
همچون ز كلنگ بي گنه طغرل
اندر دل خويش سوي من بنگر
هركس سوي خويشتن بود مقبل
غل است مرا به دل درون از تو
گر هست تو را ز من به دل در غل
از پند مباش خامش اي حجت
هرچند كه نيست پند را قابل
پايمردي رهگذارم
چون خروشان سرو ساران
در پي خون فشانم
شوخ چشمي در پي آن
زخم چونان خون ريزان
بر فروغ پاي كوبان
مي شكافد در نيستان
همچو رعدي غرش آن
همچو گويي دادورزان
همچو سويي سوز و آتش
آتش جان آتش خون
رهگذارم مي گدازم
همچو شمعي در مزاري
همچو نوحي در غروبي
شاخ وبرگي ريزش آن
كودكي چون ماه و نوري
نور حق و نور ساعي
چون ني وناي تارو كوپال
زار وگريان خون فشاني
دارو سرما سوزو گرما
مشك و آهي خشك و تاري
غرش رعد غرش لعل
گرزو ميل و تخت و نيل و رود و دريا
سخت و تازي غرش ابر نارو آتش غرش دهر
روزگاري راز و رمزي
بر خروشد مي شكوفد شاخ و سريا
بررخ چين بر ره سين
قيل وقال و قول وقايل
زرو زور و شورو ظاهر
«فائق»«زهراحق بين»
در آن كوشى كه از ذكر غير حق بدرآيى كه فرمودند «وَ اذْكُرْ رَبَّكَ إِذا نَسِيتَ»
يعنى كه بگو تو ذكر ما از دل و جان
وقتى كه فراموش كنى هر دو جهان
چنين بياد تو مشغول گشتهام جانا
كه ياد جان و دلم در خبر نمىگنجد
«تلاوت زبان آن است كه قرآن را به همانگونه كه خداوند مرتب ساخته، ترتيل گونه بخواند. تلاوت جسم آن است كه آداب معاملات را بر تفصيل خود در اعضايى كه بر سطح بدنش است، رعايت كند. تلاوت نفس آن است كه به اسما و صفات خدا تخلق يابد. تلاوت قلب، اخلاص و فكر و تدبر، تلاوت روح، توحيد، تلاوت سرّ، اتحاد، و تلاوت سرّ السر، تنزيهى است كه در القا از جانب او - جلّ وعلا- بر او وارد مىگردد».
اي جوانمرد! آثار نظر صادقان بهر خارستان خذلان كه رسد عبهر دين بر آيد، بركات انفاس ايشان بهر شورستان ادبار كه تابد عنبر عشق بوي دهد، اگر بمفلس نگرند توانگر شود، اگر بزنار دار نگرند مقبول درگاه عزّت شود.