راه
رفتم كه خار از پا كشم محمل نهان شد از نظر
يك لحظه غافل گشتم و صد ساله راهم دور شد
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
رفتم كه خار از پا كشم محمل نهان شد از نظر
يك لحظه غافل گشتم و صد ساله راهم دور شد
نفس جسم است؛ اما ماهيتش با جسمي كه اعضا از آن برميآيند، فرق دارد. نفس نوراني و ملكوتي است؛ سبك است؛ در ذات خود زنده است؛ در اعضاي بدن نفوذ دارد و مثل گلاب در گل و آتش در آتشدان، جاري و ساري در بدن است؛ هيچ تغيير و نابودي در آن راه ندارد. بقاي آن در اعضاي بدن مايه حيات است و انتقال آن از اعضا به عالم ارواح هم مايه مرگ آدمي.
فلك جسمى است چون گوى گردنده اندر جاى خويش. و اندر ميان او چيزهاست كه حركت ايشان بسرشت خويش بخلاف حركت فلك است، و ما اندر ميان اوييم. و او را فلك نام كردند از بهر حركت او كه گرد است همچون حركت بادريسه. و فيلسوفان او را اثير نام همىكنند.فلكها هشت گوىاند يك بر ديگر پيچيده، همچون پيچيدن تويهاى پياز. و خردترين فلكها آنست كه بما نزديكتر است، و ماه اندر او همىرود و همىبرآيد، و فرود آيد تنها بىهنباز. و هر كرهاى را مقداريست از ستبرى. و ستاره او را از بهر آن دو بعد اوفتد، يكى در دورترين و ديگر در نزديكترين. و كره دوم كه زبر وى همىگردد آن عطارد است. و سوم آن زهره است. و چهارم آن آفتاب است. و پنجم آن مريخ. و ششم آن مشترى. و هفتم آن زحل. اين گويهاى هفت ستاره روندهاند. و زبر اين همه گويى است ستارگان بيابانى را كه ثابته خوانند ايشان را يعنى ايستاده.گروهى زبر فلك هشتم فلكى ديدند نهم آرميده بىحركت و اين آنست كه هندوان او را برهماند خوانند.
عرش و كرسى و جرمهاى كرات
كمترند از بهائم و حشرات
خنفساء و مگس حمارقبان
همه با جان و مهر و مه بى جان
فلاسفه اجسام عالم (عناصر اوليه، يا كليات اجسام يا لااقل اجسام فلكي) را قديم ميدانند و فقط اعراض را حادث ميدانند، ولي طبق اين بيان هيچ قديم زماني در عالم نداريم و روي هر جسمي دست بگذاريم حادث است.
ققنوسى است كه با هر گشودن زندگى نوى آغاز مى كند نه اين كه همانند ابوالهول با حل شدن معمّايش جان ببازد و نيست گردد و هر زمان هركس به رمز مراجعه كند آن را به گونه اى ديگر مى گشايد سازوار با حال و مقام خود نه حقيقت رمز. اين نكته دليل بر نسبى بودن رمز نيست بلكه از آن جا كه رمز از ويژگى و چندلايگى برخوردار است هر لايه كه برگرفته شود لايه اى ديگر رخ مى نمايد. رمز بر معنايى ـ جز معناى ظاهر ـ كه سرچشمه آن است دلالت مى كند. آن معنى همواره برتر از قوا و تواناييهاى نفسانى ـ عقلانى آدمى است. رمز پيك عالم بالا ـ مثال ـ است. هر رمز كه گشوده گردد بار ديگر و در قراءتى ديگر و نو جان مى گيرد و معناى ديگرى دارد.
نفس يگانه گوهر گرانبهايى است كه وجود آدمى به آن وابسته است. اين يگانه گوهرگرانبها داراى قدرت و قواى فراوانى است كه سرچشمه ارتباط ما با دنياى درون و برون است. نفس را به اشتراك معانى متعدّد چون شىء، عزّت نفس و اراده اطلاق كردهاند.
ما ز بالاييم و بالا مي رويم مـا ز دريـاييم و دريـا مي رويم
ما ز اينجا و ز آنجا نيستيم ما ز بي جاييم و بي جا مي رويم
آدمي با نوعي آگاهي ابتدايي و كودكانه مواجه است؛ آگاهي از نوع، «اين»، «اينجا» و «اكنون». شناخت جزئي از طريق اين مقولات انجام ميگيرد. اين هر سه در بطن خود، خود را نفي و از اين طريق، خود را اثبات مي كنند. «اكنوني» كه به ما نشان داده مي شود، ديگر از آن گذشته است و دقيقاً وقتي كه بايد باشد، نيست و همين حقيقت آن را شكل مي دهد. به همين صورت است «اين» و «اينجا». «اينجا»يي بالاخره پيش و پس، يمين و يسار و بالا و پايين دارد. «اينجا»يي كه بدان اشاره مي شود، در «اينجا»هاي بي شمار ناپديد مي گردد. پس نه «اكنون» و نه «اينجا» حقيقت ذاتي ندارند، بلكه امور و پديدههاي جداگانه و مستقل از يكديگر و در عين حال، خالي الذات هستند و از اين رو، بايد به ارتباط آنها انديشيد.