نور
هر لحظه وحي آسمان آيد بر سر جانها
كاخر چو دردي در زمين تا چند مي باشي برآ
هر كز گران جانان بود چون درد در پايان بود
آنگه رود بالاي خم كان درد او يابد صفا
گل را مجنبان هر دمي تا آب تو صافي شود
تا درد تو روشن شود تا درد تو گردد دوا
جانيست چون شعله ولي دودش ز نورش بيشتر
چون دود از حد بگذرد در خانه ننمايد ضيا
گر دود را كمتر كني از نور شعله برخوري
از نور تو روشن شود هم اين سرا هم آن سرا
در آب تيره بنگري ني ماه بيني ني فلك
خورشيد و ماه پنهان شود گر تيرگي گردد هوا
باد شمالي مي وزد كز وي هوا صافي شود
وز بهر اين صيقل سحر در مي دمد باد صبا
باد نفس مر سينه را ز اندوه صيقل مي زند
گر يك نفس گيرد نفس مر نفس را آيد فنا
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]