ميسوخت
گاهي چو مرده در كفن ميسازد
گاهي از من، هزار من ميسازد
ميسوخت مرا اگر نميسوخت دلم
اين ميسوزد كه او بمن ميسازد
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
گاهي چو مرده در كفن ميسازد
گاهي از من، هزار من ميسازد
ميسوخت مرا اگر نميسوخت دلم
اين ميسوزد كه او بمن ميسازد
افغان كه نيست سوخته اي در بساط خاك
كز قيد سنگ خاره برآرد شراب ما
جز ديده سفيد درين تيره خاكدان
صبحي دگر نداشت شب انتظار ما
شد توتيا و آب ز چشمي روان نكرد
در سنگلاخ دهر دل شيشه بار ما
ز آزادگي چو سرو درين بوستانسرا
ايمن ز برگريز بود نوبهار ما
ما را ز بخت سبز چه حاصل، كه از بهار
داغ است قسمت جگر لاله زار ما
مهد صدف سفينه طوفان رسيده اي است
از آبداري گهر شاهوار ما
از وحشت است طاقت ما بي قرارتر
با ابر همركاب بود كوهسار ما
رنگي ز گوهر تو نداريم، گر چه هست
دلچسب تر ز گرد يتيمي غبار ما
كثرت حجاب ديده حق بين ما شده است
در گرد لشكرست نهان شهسوار ما
ديده حق بين نگردد روزي هر خودپرست
ورنه خرمن هاي عالم جمله از يك دانه است
حاصلش از رزق غير از گردش بيهوده نيست
آسيا هر چند مستغرق در آب و دانه است
مطلب از سير گلستان تنگدل گرديدن است
ورنه باغ دلگشاي ما درون خانه است
بحر كرم و گنج وفا در دل ماست
گنجينهٔ تسليم و رضا در دل ماست
گر چرخ فلك چو آسيا ميگردد
غم نيست كه ميخ آسيا در دل ماست
اينك آن جويي كه چرخ سبز را گردان كند
اينك آن رويي كه ماه و زهره را حيران كند
اينك آن چوگان سلطاني كه در ميدان روح
هر يكي گو را به وحدت سالك ميدان كند
اينك آن نوحي كه لوح معرفت كشتي اوست
هر كه در كشتيش نايد غرقه طوفان كند
هر كه از وي خرقه پوشد بركشد خرقه فلك
هر كه از وي لقمه يابد حكمتش لقمان كند
نيست ترتيب زمستان و بهارت با شهي
بر من اين دم را كند دي بر تو تابستان كند
خار و گل پيشش يكي آمد كه او از نوك خار
بر يكي كس خار و بر ديگر كسي بستان كند
هر كه در آبي گريزد ز امر او آتش شود
هر كه در آتش شود از بهر او ريحان كند
من بر اين برهان بگويم زانك آن برهان من
گر همه شبههست او آن شبهه را برهان كند
چه نگري در ديو مردم اين نگر كو دم به دم
آدمي را ديو سازد ديو را انسان كند
اينك آن خضري كه ميرآب حيوان گشته بود
زنده را بخشد بقا و مرده را حيوان كند
گر چه نامش فلسفي خود علت اولي نهد
علت آن فلسفي را از كرم درمان كند
گوهر آيينه كلست با او دم مزن
كو از اين دم بشكند چون بشكند تاوان كند
دم مزن با آينه تا با تو او همدم بود
گر تو با او دم زني او روي خود پنهان كند
كفر و ايمان تو و غير تو در فرمان اوست
سر مكش از وي كه چشمش غارت ايمان كند
هر كه نادان ساخت خود را پيش او دانا شود
ور بر او دانش فروشد غيرتش نادان كند
دام نان آمد تو را اين دانش تقليد و ظن
صورت عين اليقين را علم القرآن كند
پس ز نوميدي بود كان كور بر درها رود
داروي ديده نجويد جمله ذكر نان كند
اين سخن آبيست از درياي بيپايان عشق
تا جهان را آب بخشد جسمها را جان كند
هر كه چون ماهي نباشد جويد او پايان آب
هر كه او ماهي بود كي فكرت پايان كند
«برخوردارى از آن حقيقت كه پرتو نورش، حيات و هستى و شناختمان را به اوج مى رساند، و دوستى اش كه همواره فلسفه حقيقى همان بوده است، نور يقين را بر ترديدهاى زمينى فرو مى تابد.»
الْحكْمَةُ ضَالَّةُ الْمُؤْمن فَحَيْثُمَا وَجَدَ أَحَدُكُمْ ضَالَّتَهُ فَلْيَأْخُذْهَا
حكمت، گم شده مؤمن است پس هر وقت هر يك از شما گم شده خود را يافت آن را بستاند.
روزى دهقانى نشسته بود. برزگر او، او را خيار نو باوه آورده بود. دهقان حساب خانه بر گرفت هر يكى را يكى بنهاد و يكى را به غلام داد كه بر پاى ايستاده بود. دهقان را هيچ نمانده بود و غلام خيار مىخورد. خواجه را آرزو كرد. غلام را گفت پارهاى از آن خيار به من ده. غلام، پارهاى از آن خيار به خواجه داد دهقان چون به دهان برد تلخ يافت. گفت اى غلام، خيارى بدين تلخى را بدين خوشى مىخورى؟ گفت از دست خداوندى كه چندين گاه شيرين خورده باشم، به يك تلخى چه عذر دارم كه رد كنم.
كرى از آسيا مىآمد. يكى را ديد كه به سوى آسيا مىرسيد. با خود قياس كرد كه بخواهد پرسيد كه از كجا مىآيى؟ سلام را فراموش كرد. چو اوّل غلط كرد منْ اوَّله الَى آخره غلط شد. قياس كرد كه بگويد از كجا مىآيى بگويم از آسيا. بگويد چند آرد كردى بگويم كيلهاى و نيم. بگويد آب نيكو بود بگويم تا اينجا كه ميان است. او آمد گفت سلامٌ عليك. گفت از آسيا. گفت خاكت بر سر! گفت كيلهاى و نيم به جد. مىگويدش به ...
ما چو كراّن ناشنيده يك خطاب
هرزه گويان از قياس خود جواب