مرثيه
ساربان من پسر فاطمه ام اي كافر
ز چه سازي تو جدا دست من از تن آخر
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
ساربان من پسر فاطمه ام اي كافر
ز چه سازي تو جدا دست من از تن آخر
مباد گوئي كه بُد خرابه مأواي ما
مباد گوئي كه بُد خاك سيه جاي ما
نظاره گر شاميان بهر تماشاي ما
شكسته گردد دل حسين ز عنوان ما
مباد گوئي كه بُد خاك سيه بسترم
مباد گوئي كه بُد لباس كهنه برم
مباد گوئي نبود چادر و هم معجرم
شود جگر خون پدر ز چشم گريان تو
مباد در نزد باب شكوه زمين سر كني
ز قلت آب و نان چشم سيه تر كني
برادرم را ز من فسرده خاطر كني
پُرست از درد غم قلب پريشان تو
ز چيست از همرهان قطع نظر كردهٔ
خلاص از غم شدي رو بسفر كردهٔ
ز چوب شمر لعين عجب حذركردهٔ
چسان تسلي دهم دلم ز فقدان تو
چرا ز گفتار ماند لعل شكر خوار تو
چرا ز رفتار ماند قامت دلدار تو
ز چيست پژمرده شد نوگل رخسار تو
ببين كه عمه كند ناله ز هجران تو
ز بس كه روز شبان پدرپدرگفتهُٔ
عاقبت از هجر باب از اين جهان رفتهٔ
خوشا بحالت روان نزد پدركشتهٔ
شوم فداي تو و آن دل بريان تو
بخويش، هيمه گه سوختن بزاري گفت
كه اي دريغ، مرا ريشه سوخت زين آذر
هميشه سر بفلك داشتيم در بستان
كنون چه رفت كه ما را نه ساق ماند و نه سر
خوش آنزمان كه مرا نيز بود جايگهي
ميان لاله ونسرين و سوسن و عبهر
حرير سبز بتن بود، پيش از اين ما را
چه شد كه جامه گسست و سياه شد پيكر
من از كجا و فتادن بمطبخ دهقان
مگر نبود در اين قريه، هيزم ديگر
بوقت شير، ز شيرم گرفت دايهٔ دهر
نه با پدر نفسي زيستم، نه با مادر
عبث بباغ دميدم كه بار جور كشم
بزير چرخ تو گوئي نه جوي بود و نه جر
ز بيخ كنده شديم اين چنين بجور، از آنك
ز تندباد حوادث، نداشتيم خبر
فكند بي سببي در تنور پيرزنم
شوم ز خار و خسي نيز، عاقبت كمتر
ز ديده، خون چكدم هر زمان ز آتش دل
كسي نكرد چو من خيره، خون خويش هدر
نه دود ماند و نه خاكستر از من مسكين
خوش آنكسيكه بگيتي ز خود گذاشت اثر
اي جسم سياه موميائي
كو آنهمه عجب و خودنمائي
با حال سكوت و بهت، چوني
در عالم انزوا چرائي
آژنگ ز رخ نميكني دور
ز ابروي، گره نميگشائي
معلوم نشد به فكر و پرسش
اين راز كه شاه يا گدائي
گر گمره و آزمند بودي
امروز چه شد كه پارسائي
با ما و نه در ميان مائي
وقتي ز غرور و شوق و شادي
پا بر سر چرخ مينهادي
بودي چو پرندگان، سبكروح
در گلشن و كوهسار و وادي
آن روز، چه رسم و راه بودت
امروز، نه سفلهاي، نه رادي
پيكان قضا بسر خليدت
چون شد كه ز پا نيوفتادي
صد قرن گذشته و تو تنها
در گوشهٔ دخمه ايستادي
گوئي كه ز سنگ خاره زادي
كردي ز كدام جام مي نوش
كاين گونه شدي نژند و مدهوش
بر رهگذر كه، دوختي چشم
ايام، ترا چه گفت در گوش
بند تو، كه بر گشود از پاي
بار تو، كه برگرفت از دوش
در عالم نيستي، چه ديدي
كاينسان متحيري و خاموش
دست چه كسي، بدست بودت
از بهر كه، باز كردي آغوش
ديري است كه گشتهاي فراموش
شايد كه سمند مهر راندي
ناني بگرسنهاي رساندي
آفت زدهٔ حوادثي را
از ورطهٔ عجز وارهاندي
از دامن غرقهاي گرفتي
تا دامن ساحلش كشاندي
هر قصه كه گفتني است، گفتي
هر نامه كه خواندنيست خواندي
پهلوي شكستگان نشستي
از پاي فتاده را نشاندي
فرجام، چرا ز كار ماندي
گوئي بتو دادهاند سوگند
كاين راز، نهان كني به لبخند
اين دست كه گشته است پر چين
بودست چو شاخهاي برومند
كدرست هزار مشكل آسان
بستست هزار عهد و پيوند
بنموده به گمرهي، ره راست
بگشوده ز پاي بندهاي، بند
شايد كه به بزمگاه فرعون
بگرفته و داده ساغري چند
كو دولت آن جهان خداوند
زان دم كه تو خفتهاي درين غار
گردنده سپهر، گشته بسيار
بس پاك دلان و نيك كاران
آلوده شدند و زشت كردار
بس جنگ، به آشتي بدل شد
بس صلح و صفا كه گشت پيكار
بس زنگ كه پاك شد به صيقل
بس آينه را گرفت زنگار
بس باز و تذرو را تبه كرد
شاهين عدم، بچنگ و منقار
اي يار، سخن بگوي با يار
اي مرده و كرده زندگاني
اي زندهٔ مرده، هيچ داني
بس پادشهان و سرافرازان
بردند بخاك، حكمراني
بس رمز ز دفتر سليمان
خواندند به ديو، رايگاني
بگذشت چه قرنها، چه ايام
گه باغم و گه بشادماني
بس كاخ بلند پايه، شد پست
اما تو بجاي، همچناني
بر قلعهٔ مرگ، مرزباني
شداد نماند در شماري
با كار قضا نكرد كاري
نمرود و بلند برج بابل
شد خاك و برفت با غباري
مانا كه ترا دلي پريشان
در سينه تپيده روزگاري
در راه تو، اوفتاده سنگي
در پاي تو، در شكسته خاري
دزديده، بچهرهٔ سياهت
غلتيده سرشك انتظاري
در رهگذر عزيز ياري
شايد كه ترا بروي زانو
جا داشته كودكي سخنگو
روزيش كشيدهاي بدامن
گاهيش نشاندهاي به پهلو
گه گريه و گاه خنده كرده
بوسيده گهت و سر گهي رو
يكبار، نهاده دل به بازي
يك لحظه، ترا گرفته بازو
گامي زده با تو كودكانه
پرسيده ز شهر و برج و بارو
در پاي تو، هيچ مانده نيرو
گرد از رخ جان پاك رفتي
وين نكته ز غافلان نهفتي
اندرز گذشتگان شنيدي
حرفي ز گذشتهها نگفتي
از فتنه و گير و دار، طاقي
با عبرت و بمي و بهت، جفتي
داد و ستد زمانه چون بود
اي دوست، چه دادي و گرفتي
اينجا اثري ز رفتگان نيست
چون شد كه تو ماندي و نرفتي
چشم تو نگاه كرد و خفتي
اصبحت و راس الامرا تحت جناحيك
امسيت و خيل الشعرا تحت لوائي
درشان تو و من به سخا و سخن امروز
ختم الامرائي به و ختم الشعرائي
باد از مدد عدل تو پيوند حياتت
كز عدل قبول آور اخلاص دعائي
بر تخت شهنشاهي و در مسند عزت
ادريس بقا باش كه فردوس لقائي
دادار جهان مشفق هر كار تو بادا
كورا ابد الدهر جهاندار تو بائي