چشمه اميد
رود روان ناي وچمن راه او
چشمه اميد فلك جاي او
مي گذرد از پي جان و سمن
در پي عشق وثناي و ميهن
اي پر و بال تو شكسته برجاي
اي تن تو خون فتاده در پاي
«فائق»«زهراحق بين»
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
رود روان ناي وچمن راه او
چشمه اميد فلك جاي او
مي گذرد از پي جان و سمن
در پي عشق وثناي و ميهن
اي پر و بال تو شكسته برجاي
اي تن تو خون فتاده در پاي
«فائق»«زهراحق بين»
غمـازچـودادخـواهي مظلـوم نمايـد
مظلوم به كه دادخواهي فتاند
اين نايره گيتي چوبرپرتوظلـم است
مظلوم به كجـادرپي خورشيـددوانـد
داناوخردمنددرطلب فضل وشكرانند
نادان پي نالـوطي وظلم سكـرانند
يـارب چوببيننـددراين دايـره منهي
تـنهابه تـووحق وحقيـقـت روانـنـد
"فائق" بـگـويـد شـرح غـم عشاق
چون خود دراين نايره شمع ميعاند
«فائق»«زهراحق بين»
يار غريباني و همراه شهيداني
يار يتيماني و غمخوار مسكيناني
امي مامن شفايي امي ديل ره دوايي
بي كسان كس تويي تو ،تو اميد بي كساني
امره تو با صفايي، امره تو دلگشايي
امره تو چشم نوري،امره توسرپناهي
توشفيع مومناني،تو طبيب دردمنداني
ياضامن آهو،توهمدم اسيراني
فائق«زهراحق بين»
دي كوزه گري بديدم اندر بازار
بر پاره گلي لگد همي زد بسيار
و آن گل بزبان حال با او مي گفت
من همچو تو بوده ام مرا نيكودار
اى در تو عيان ها و نهان ها همه هيچ
پندار و يقين ها و گمان ها همه هيچ
از ذات تو مطلقا نشان نتوان يافت
كانجا كه تويى, بود نشان ها همه هيچ
شنيدم گوسفندى را بزرگى
رهانيد از دهان و چنگ گرگى
شبانگه كارد بر حلقش بماليد
روان گوسفند از وى بناليد
كه از چنگال گرگم در ربودى
وليكن عاقبت گرگم تو بودى
دل خونين و چشم پربكاء اى اهل شام
مىروم امروز از شهر شما اى اهل شام
خانه آبادان كه بنموديد خوب از دوستى
ميهماندارى برآل مصطفى اى اهل شام
غير اشك ديده و خوناب دل ديگر چه بود
در شب و روز از براى ما غذا اى اهل شام
بيوفائى شمااين بس پس از قتل حسين( ع )
دست و پا رنگين نموديد از حنا اى اهل شام
بانوانى را كه دربان بود جبريل امين
از جفا داديد در ويرانه جا اى اهل شام
اندر اين مدّت كه ما را در خرابه جاى بود
خاك بستر خشت بودى متكا اى اهل شام
مىرويم اينك بچشم اشكبار امّا بود
يك وصيّت آوريد او را بجاى اى اهل شام
برسر قبر صغير ما كه در غربت بمرد
گاه بگذاريد شمعى از وفا اى اهل شام
دواي تلخ از عطار واورس
درازي شب از بيمار واورس
خلايق جملگي صدبار پرسند
توكه جان دلي يكبار واورس
هر آنچ آن هست بالقوّه دراين دار
به فعل آيد در آن عالم به يكبار
ز تو هر فعل كاوّل گشت صادر
در آن گردى به بارى چند قادر
به هر بارى اگر نفع است اگر ضرّ
شود در نفس تو چيزى مدخّر
همه افعال و اقوال مدخّر
هويدا گردد اندر روز محشر
كي رفته اي ز دل كه تمنا كنم تو را
كي بوده اي نهفته كه پيدا كنم تو را
غيبت نكرده اي كه شوم طالب حضور
پنهان نگشته اي كه هويدا كنم تو را
با صد هزار جلوه برون آمدي كه من
با صد هزار ديده تماشا كنم تو را
بالاي خود در اين چشم من ببين
تا با خبر ز عالم بالا كنم تو را