نور حق
خلق و حق را به همدگر بيند
آفتاب است و در قمر بيند
نور حق را به نور حق نگرد
نور خود را به نور خود بيند
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
خلق و حق را به همدگر بيند
آفتاب است و در قمر بيند
نور حق را به نور حق نگرد
نور خود را به نور خود بيند
مكن بر نعمت حق ناسپاسي
كه تو حق را به نور حق شناسي
جز او معروف و عارف نيست درياب
وليكن خاك مييابد ز خور تاب
عجب نبود كه ذره دارد اميد
هواي تاب مهر و نور خورشيد
به ياد آور مقام و حال فطرت
كز آنجا باز داني اصل فكرت
«الست بربكم» ايزد كه را گفت
كه بود آخر كه آن ساعت «بلي» گفت
در آن روزي كه گلها ميسرشتند
به دل در قصهٔ ايمان نوشتند
اگر آن نامه را يك ره بخواني
هر آن چيزي كه ميخواهي بداني
تو بستي عقد عهد بندگي دوش
ولي كردي به ناداني فراموش
كلام حق بدان گشته است منزل
كه يادت آورد از عهد اول
اگر تو ديدهاي حق را به آغاز
در اينجا هم تواني ديدنش باز
صفاتش را ببين امروز اينجا
كه تا ذاتش تواني ديد فردا
وگرنه رنج خود ضايع مگردان
برو بنيوش «لاتهدي» ز قرآن
چو ببريدند يكسر جمله اعضاش
جدا كردند از كل جمله اجزاش
چو در باطن تجلي نور حق ديد
فدا كرد او سر و زين سر نگرديد
اناالحق ميزد و ميگفت اي دوست
چو ميدانم كه ميدانيم نيكوست
ببينم كين تن خاكي به ناسوت
فدا گردد به جان از بهر لاهوت
اگر اين را به پيشت هست مقدار
بيامرزش كه با من كرد اين كار
مناجاتش در آن سروقت اين بود
چو صادق بود در دعوي چنين بود
تو را نيز ار بود اين استطاعت
كه باطن را كني روشن به طاعت
درون گر پاك داري چون برونت
ز نور حق شود روشن درونت
بني آدم شوي آنكه مكرم
ز نور حق رسد فيضت دمادم
ز فيض حق درونت جوش گيرد
به زورت عشق در آغوش گيرد
بداني خويش را آن دم ز معشوق
بر آري نعرهٔ مستي به عيوق
همي گويي انالحق همچو حلاج
ستاني از ملايك در شرف باج
زنور حق بود هر كس زهستي بهره اي دارد
ظهور ذره ناچيز از خورشيد مي باشد
نمي انديشد از زخم زبان هر كس كه مجنون شد
بهار خشك مغزان سايه هاي بيد مي باشد
به عبرت بين جهان را تا كند قطع اميد از تو
كه ديدنهاي رسمي را زپي واديد مي باشد
بود از گردش پرگار دور عيش مركز را
گشاد اهل دل در حلقه توحيد مي باشد
بود بي پرده نور حق هويدا
تو از پوشيده چشماني چه حاصل
شود كوته به شبگير اين ره دور
تو در رفتن گرانجاني چه حاصل
خط آزادگي چون سرو داري
ز رعنايي نمي خواني چه حاصل
شب قدري ولي از دل سياهي
تو قدر خود نمي داني چه حاصل
دهن مي بايد از غيبت كني پاك
تو در پرداز دنداني چه حاصل
توان شد از خرابي مخزن گنج
تو در تعمير ايواني چه حاصل
نفس ذكرست چون باشد شمرده
تو ظاهر سبحه گرداني چه حاصل
عشق بهر كه داد جان رست ز خاك و خاكدان
زاهد مرده دل ز گور هم سوي گور ميرود
هر كه ز عشق يافت جان يافت حيات جاودان
او نه بميرد ار بمرد زنده بگور ميرود
ني غلطم كجا چو كور از پي نور حق شتافت
موسي وقت خويش شد جانب طور ميرود
هيچ نيافت آنكه او لذت عاشقي نيافت
گر همه در بهشت يا در بر حورد ميرود
اين دل پختگان عشق جانب حق همي رود
وان دل زاهدان خام سخت صبور ميرود
آتش عشق مرد را پخته و سرخ رو كند
خام فسرده را صلا گربه تنور ميرود
هست بهر خم فلك باده و نشأه دگر
ز حق جوئي نشان الله اكبر
نشان كي ميتوان الله اكبر
نشان از بينشان ي ميتوان يافت
نيايد در نشان الله اكبر
برو در عالم اسما سفر كن
مظاهر را بدان الله اكبر
ز اقليم هيولي رخت بر گير
برو تا لا مكان الله اكبر
گذر كن ز آسمان و عرش و كرسي
بسوي كن فكان الله اكبر
حقيقت را به بين اندر مظاهر
وراي جسم و جان الله اكبر
جهان آينهٔ نور حق آمد
درين بين عكس آن الله اكبر
ز خط و خال معني گير و بگذر
صور را با زمان الله اكبر
كبير است و جليلست و عظيمست
نگنجد در جهان الله اكبر
لطيفست و ندارد مثل و مانند
نه پيدا نه نهان الله اكبر
بدو تا با خودي راهت نباشد
بجا در را با من الله اكبر
بمان اين هستي عاريتي را
مگر يابي نشان الله اكبر
هر چند به صورت از زميني
پس رشته گوهر يقيني
بر مخزن نور حق اميني
آخر تو به اصل اصل خويش آ
خود را چو به بيخودي ببستي
ميدانك تو از خودي برستي
وز بند هزار دام جستي
آخر تو به اصل اصل خويش آ
گر تو نور حق شدي از شرق تا مغرب برو
زانك ما را زين صفت پرواي آن انوار نيست
گر تو سر حق بدانستي برو با سر باش
زانك اين اسرار ما را خوي آن اسرار نيست
راست شو در راه ما وين مكر را يك سوي نه
زان كه اين ميدان ما جولانگه مكار نيست
شمس دين و شمس دين آن جان ما اينك بدان
جز به سوي راه تبريز اسب ما رهوار نيست
شب يلداي غمم را سحري پيدا نيست
گريههاي سحرم را اثري پيدا نيست
هست پيدا كه به خون ريختنم بسته كمر
گرچه از نازكي او را كمري پيدا نيست
به كه نسبت كنمت در صف خوبان كانجا
از تجلي جمالت دگري پيدا نيست
نور حق ز آينهٔ روي تو دايم پيداست
اين قدر هست كه صاحب نظري پيدا نيست
پشه سيمرغ شد از تربيت عشق و هنوز
طاير بخت مرا بال و پري پيدا نيست
بس عجب باشد اگر جان برم از وادي عشق
كه رهم گم شده و راهبري پيدا نيست