يزدان
مشو نخجير ابليسان اين عصر
خسان را غمزهٔ شان سازگار است
اصيلان را همان ابليس خوشتر
كه يزدان ديده و كامل عيار است
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
مشو نخجير ابليسان اين عصر
خسان را غمزهٔ شان سازگار است
اصيلان را همان ابليس خوشتر
كه يزدان ديده و كامل عيار است
رفتيم بقيه را بقا باد
لابد برود هر آنك او زاد
پنگان فلك نديد هرگز
طشتي كه ز بام درنيفتاد
چندين مدويد كاندر اين خاك
شاگرد همان شدست كاستاد
اي خوب مناز كاندر آن گور
بس شيرينست لا چو فرهاد
آخر چه وفا كند بنايي
كاستون ويست پارهاي باد
گر بد بوديم بد ببرديم
ور نيك بديم يادتان باد
گر اوحد دهر خويش باشي
امروز روان شوي چو آحاد
تنها ماندن اگر نخواهي
از طاعت و خير ساز اولاد
آن رشته نور غيب باقيست
كانست لباب روح اوتاد
آن جوهر عشق كان خلاصهست
آن باقي ماند تا به آباد
اين ريگ روان چو بيقرارست
شكل دگر افكنند بنياد
چون كشتي نوحم اندر اين خشك
كان طوفانست ختم ميعاد
زان خانه نوح كشتيي بود
كز غيب بديد موج مرصاد
خفتيم ميانه خموشان
كز حد برديم بانگ و فرياد
تقدير الهي و حكم ربّاني، آفتاب رخشان هر چند فرو مي شود از قومي تا بر ايشان ظلمت آرد، بقومي باز برآيد و نور بارد.
جامهٔ جاه ترا نقش همي بست قضا
واسمان جامهٔ خودرنگ هميكرد به نيل
به سر عجز رسد عون تو بيهيچ نشان
به دم جور رسد عدل تو بيهيچ دليل
خطبه بر مسرع حكم تو كند باد خفيف
خوشه از خرمن علم تو چند خاك ثقيل
بر لوح زمانه نيست يك حرف صواب
از حرفه حرف خوانيش روي بتاب
بي گوش و زبان چه خوش بود فهم خطاب
زين خامش گويا كه كتاب است كتاب
بس تن اسير خاك و دلش بر فلك امير
بس دانه زير خاك درختش منعش است
در خاك كي بود كه دلش گنج گوهر است
دلتنگ كي بود كه دلارام در كش است
اي مرده شوي من زنخم را ببند سخت
زيرا كه بيدهان دل و جانم شكرچش است
خامش زنخ مزن كه تو را مرده شوي نيست
ذات تو را مقام نه پنج است و ني شش است
در كعبه يقين نرسيده است هيچ كس
هر كس نشان آتشي از دور داده اند
با خون دل بساز كه در خاكدان دهر
خط مسلمي به لب گور داده اند
اي مهر، چو صبح، خانه زاد نفست
عيسي كده عالمي ز باد نفست
كافيست براي نه فلك صيد اسير
يك ناوك يا رب از گشاد نفست
اي خيل ستارگان سپاه و حشمت
دوران فلك زبون تيغ و قلمت!
عالم همه چيست پيش تو؟ مشتي خاك
وان نيز همه فداي خاك قدمت!
بر فلكش ره نبود ماند بر آن كوه قاف
با تو چه گويم كه تو در غم نان ماندهاي
پشت خمي همچو لام تنگ دلي همچو كاف
هين بزن اي فتنه جو بر سر سنگ آن سبو
دور ز جنگ و خلاف بيخبر از اعتراف
همچو روانهاي پاك خامش در زير خاك