مرثيه
چسان بدست عدو مضطر شدند
زبيكسي هركدام فسرده خاطرشدند
بريسمان ستم بسته سراسر شدند
ببين بحال دل زينب گريان تو
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
چسان بدست عدو مضطر شدند
زبيكسي هركدام فسرده خاطرشدند
بريسمان ستم بسته سراسر شدند
ببين بحال دل زينب گريان تو
دلم نيايد پدرزتوشوم من جدا
ولي مراچاره نباشد اي مه لقا
ز ياد من كي رود حكايتست ياابا
چه نقش بردل بود قصه سوزان تو
زجاي خيز اي پدر حال غريبان ببين
بچنگ قوم دغا شكسته بالان ببين
به قيد بند عدو چه خردسالان ببين
بسوي كوفه سفركنند طفلان تو
خبرنداري پدركه زجرشوم اي دغا
بروب گذاري مرا يك امشب اي مه لقا
بروي نعشت كنم فغان و آه نوا
نيلي بين عارض دخترنالان تو
ز چيست از همرهان قطع نظر كردهٔ
خلاص از غم شدي رو بسفر كردهٔ
ز چوب شمر لعين عجب حذركردهٔ
چسان تسلي دهم دلم ز فقدان تو
نه من اي ناكس ملعون پسر پيغمبرم
باشم انسان بنمودند تنم را بي سر
پاره شدپيكرم از ضربت تيغ و خنجر
ديگر از كشته چه خواهي تو ايا كمتر
ساربان من پسر فاطمه ام اي كافر
گر سرم بود بريده ز قفا شمر لعين
برد انگشت مرا بجدل از بهر نگين
بهر يك بند عذاري بنمودي تو كمين
تا كني قطع دو دستان من اي بد اختر
ساربان من پسر فاطمه ام اي كافر
من كه مجروح ز تيغ ستم عدوانم
سيل خون پيكر من بين كه چسان غلطانم
در تف دشت بلا با همه يارانم
اي لعين رحم نما بر من زار مضطر
ساربان من پسر فاطمه ام اي كافر
آخر اي ظالم بي دين جگرم خون كردي
هر دو دستان من از بند بيرون كردي
ز اين عزا غم بدل فاطمه افزون كردي
عاصي زار كند خاك دو عالم بر سر
ساربان من پسر فاطمه ام اي كافر