مرثيه
داغ عباس جوان من ايا شوم شرير
برد از من رمق و نيست بحال تقرير
پيكرم نيست دگر لايق تير و شمشير
پيش از اين نيست مرا طاقت اين جور و جفا
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
داغ عباس جوان من ايا شوم شرير
برد از من رمق و نيست بحال تقرير
پيكرم نيست دگر لايق تير و شمشير
پيش از اين نيست مرا طاقت اين جور و جفا
آخر اي شمر نه من نوردل زهرايم
از عطش بين كه زبان دور لبان مي سايم
پاره بود از تيغ و سنان اعضايم
رفت طاقت ز من اي مرتد بي شرم و حيا
گو تو بعباس و علي اكبرم از كرم
يا كه بيايند زماني برم در حرم
جانب كوفه روم اي محترم با حرم
ديده گشا و ببين باب تو اي مه مثال
نشسته بالين تو باخاطر پر ملال
قامت موزون من از غم تو گشته دال
آرزوي زندگي نيست گمانم علي
شيرخوار اصغر من يا ولدي يا ولدي
نورچشم تر من يا ولدي يا ولدي
غنچه اهل تو از سوز عطش گشته كبود
حرمله بر لب عطشان تو رحمي ننمود
رگ خون در عوض شير بحلق تو گشود
نوگل احمر من يا ولدي يا ولدي
نالهٔ بي كسيم چونكه رسيدت بر گوش
بهر زاري من زار كشيدي تو خروش
گل پژمرده من يا ولدي يا ولدي
غرقه در خون ز لب خشك تو گرديده دلش
نوگل نورس من يا ولدي ياولدي
بود اميدم كه هم آواي بمادر باشي
مونس و همدم و همراز بخواهر باشي
شمع محفل شب دامادي اكبر باشي
اي ز جان بهتر من يا ولدي يا ولدي
گل نشكفته من از چه شدي خارخسان
از چه رو رفته اي اي طاهر من سوي جنان
از غمت مادرزارت كشد از سينه فغان
مرغ بي بال و پر من ياولدي يا ولدي
نوك تير ستم حرمله كردت سيراب
شده دل مادر محزون تو از غصه كباب
خواهران تو همه در غم تو ديده پرآب
اي يگانه گهر من يا ولدي يا ولدي
يوسف من شده از هجر تو مادر محزون
چون ببينم بدن نازكت آغشته بخون
كنم از اشك بصر دشت بلا را جيحون
اي تو نور بصر من ياولدي يا ولدي
سهيل امشب ميا بيرون الي صبح مادر اصغر
سر گهواره اصغر زند بر سينه و بر سر
براي آن سهيل خود شرر زد مستي داور
زند بوسه گلوي وي الي تا صبح گريان است
سهيل امشب ميا بيرون كه كلثوم بغم فرسا
براي حضرت عباس نموده ديدگان دريا
زند بوسه دو بازويش فكنده يك جهان غوغا
ز ماه عارضش تا صبح پريشان حال و نالانست
سهيل امشب ميا بيرون كه زينب با دل خسته
براي خسرو خوبان دل از اين دهر بر بسته
اي به ميدان وفا از دل و جان كرده نثار
سر و تن در ره يار
كرده هفتاد و دو تن يكتنه قربان نگار
همگي شير شكار
سر به ني شمع دل انجمن ناله و آه
شاهد بزم اله
نقطۀ مركز يك دائره، سرمه رخسار
محو نور الانوار
تن پر از غنچۀ بشكفته ز پيكان خدنگ
گلشني رنگارنگ
لاله زاري سر هر غنچه دو صد مرغ هزار
زار چون ابر بهار
نو نهالان همه روئيده به پيرامن او
سبزۀ دامن او
ليك از سوز درون في الشجر الاخضر نار
تا فلك رفته شرار
همه چون نخلۀ طور از عطش افروخته دل
خشك لب سوخته دل
همه از باد خزان ريخته در فصل بهار
مانده بي گل گلزار
همه شاداب ز خوناب ولي سينه كباب
تشنه از قحطي آب
يك گلستان همه بي آب و دو دريا بكنار
بهرۀ هر خس و خار
يك طرف سرو سهي ساي ابوالفضل قلم
از كف افتاده علم
سرو آزادا قدش گشته تهيدست ز بار
دستش افتاده ز كار
تا از آن هيكل توحيد جدا گشت دو دست
كمر شاه شكست
رفت و بگسيخت ز هم سلسلۀ يار و تبار
شد حرم بي سالار
يك طرف يوسف حسن ازل و گرگ اجل
گشته همدست و بغل
رنگ خون بر رخ ماهش چه بر آئينه غبار
شد جهان تيره و تار
طرۀ اكبر ناكام بخون رنگين است
دل شه خونين است
نه عجب گر ز غمش خون شده تا روز شمار
نافۀ مشك تتار
يك طرف قاسم ناشاد كه در حجلۀ گور
بسته آئين سرور
نو عروسان چمن غمزده و زار و نزار
داغ آن لاله عذار
بدن نازك او تا شده پامال ستور
شد بپا شور نشور
دست و پا تا كه بخون سر و تن كرده نگار
چشم گردون خونبار
يكطرف اصغر شيرين دهن از ناوك تير
آب نوشيده و شير
غنچه با تنگدلي خنده زد از ناوك خار
بر رخ بلبل زار
طوطي باغ بهشت از ستم زاغ و زغن
رخت بست از گلشن
شكر شُكر فشاند از دهن شكّر بار
بهر قرباني يار
يكطرف پرد گيان شور و نوا سر كرده
همگي بي پرده
بانوان دو سرا شهرۀ هر شهر و ديار
دستگير اغيار
لاله رويان همه را داغ مصيبت بر دل
همه را پا در گل
بيكس و بي سر و سالار بجر يك بيمار
دست و پا سلسله دار
نام خود بنما بيان بنياد نيكويت ز كيست
نالهٔ زارت ز چيست
گفت مسلم ابن عم شاه مظلومان منم
خار اين بستان منم
طوعه گفتا در جواب آن غريب دل فكار
با دو چشم اشكبار
مسلما آنكس دهد جان در ره مهمان منم
بگذرد از جان منم
بگذرم از جان و شوم من با غريبان آشنا
با تو اي سرو رسا
آنكه دنيا را دهد بر جنت رضوان منم
در ره ايمان منم
پا بنه در خانه ام تا سر كنم قربان تو
جان فداي جان تو
دوست گر خواهي بكوفه از دل و از جان منم
بگذرت از جان منم
آنكه اول بيعتش را كوفيان كردند قبول
يك بيك كردند نزول
بعد بيعت با دل بشكسته سوزان منم
با دل بريان منم
كودكانم رفت و من تنها ندارم مونسي
مُردم از اين بيكسي
نيمهٔ شب بيكس و بي يار و بي طفلان منم
با غم هجران منم
در غريبي من كجا جويم بخود يك آشنا
اي كريم رهنما
آنكه باشد همدم اين درد بيدرمان منم
با دل نالان منم
منكه ميدانم شوند طفلان من آخر شهيد
از جفا هاي يزيد
آنكه بي طفلان و يار و بي سرو سامان منم
فارق از دوران منم
شيعيان اندر غريبي الامان از بي كسي
من ندارم دست رسي
يك تن و يك لشكردرياي چون عمان منم
غرق اين طوفان منم
باالاهانيمه شب در كجا روي آورم
بي كس و بي ياورم
آنكه باشد در غريبي زار و سرگردان منم
عاشق حيران منم
يك زني در شهر كوفه طوعه مي بودي بنام
با دو صد شوق تمام
شد خبر گفتا غريبان را كند احسان منم
مونس ياران منم
ميا در كوفه مي افتد علم از دست عباست
چو من افتي حسين جان اندر اين دام بلا امشب
ميا در كوفه ميگردي غريب و بيكس و تنها
منم هستم غريب اين ديار پر بلا امشب
اگر زينب بيايد كربلا گردد اسير كين
چو من گشتم اسير اين گروه اشقيا امشب
مباح است نيري خون غريبان گر در اين كوفه
كه مسلم را نمايند سنگ سار از خانه ها امشب