فلك
آن بحر كه در يگانگي اوست يكي
يك قطره در آن بحر نسنجد فلكي
گر هژده هزار عالم افتد در وي
حقّا كه از او برون نيايد سمكي
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
آن بحر كه در يگانگي اوست يكي
يك قطره در آن بحر نسنجد فلكي
گر هژده هزار عالم افتد در وي
حقّا كه از او برون نيايد سمكي
مائيم كه نه سوخته و نه خاميم
نه صاف چشيده و نه دُرد آشاميم
گرچه چو فلك ز عشق بيآراميم
صد سال به تك دويده در يك گاميم
تا كي باشم گِردِ جهان در تك و تاز
بر هيچ نه قطع ميكنم شيب و فراز
چيزي كه فلك نيافت در عمرِ دراز
من ميطلبم تا ز كجا يابم باز
دگرباره به پرسيدش جهاندار
كه دارم زين قياس انديشه بسيار
نخستم در دل آيد كاين فلك چيست
درونش جانور بيرون او كيست
جوابش داد مرد نكتهپرداز
كه نكته تا بدين دوري مينداز
حسابي را كزين گنبد برونست
جز ايزد كس نميداند كه چونست
هر آنچ آمد شد اين كوي دارد
در او روي آوريدن روي دارد
وز آنصورت كه با چشم آشنا نيست
به گستاخي سخن راندن روا نيست
بلنداني كه راز آهسته گويند
سخنهاي فلك سر بسته گويند
فلك بر آدمي در بسته دارد
چو طرفه گو سخن سربسته دارد
گر عهد جواني چو فلك سركش نيست
چندين چه دود كه پاي بر آتش نيست
آنگاه كه بود، ناخوشيها خوش بود
و امروز كه او نيست خوشيها خوش نيست
ديده گو اشك ندامت شو و بيرون فرما
ديدن ديده چه كار آيدم از دوست جدا
عوض يوسف گم گشته چو اخوان بينيد
ديده خوب است به شرطي كه بود نابينا
گر چه دانم كه نمييابيش اي مردم چشم
باش با اشك من و روي زمين ميپيما
در قيامت مگرش باز ببينم كه فتاد
در ميان فاصله ما را ز بقا تا به فنا
يار در قصرچنان مايحهاي ذيل جهان
ماكجاييم و تماشاگه ديدار كجا
ياد آن يار سفركرده محمل تابوت
كانچنان راند كه نشنيد كسش بانگ درا
رسم پيغام و خبر نيست ، مصيبت اينست
به دياري كه سفر كرد سفر كردهٔ ما
به چه پيغام كنم خوش دل آزردهٔ خويش
از كه پرسم سخن يار سفر كرده خويش
ياد و سد ياد از آن عهد كه در صحبت يار
خاطري داشتم از عيش جهان بر خوردار
نه مرا چهرهاي از اشك مصيبت خونين
نه مرا سينهاي از ناخن حسرت افكار
خاطري داشتم القصه چو خرم باغي
لاله عيش شكفته گل شادي بر بار
آه كان باغ پر از لاله و گل يافت خزان
لالهها شد همه داغ دل و گلها همه خار
برسيدهست در اين باغ خزاني هيهات
كي دگر بلبل ما را بود اميد بهار
بلبلي كش قفس تنگ و پروبال شكست
به چه اميد دگر ياد كند از گلزار
گر همه روي زمين شد گل و گلزار چه حظ
يار چون نيست مرا با گل و گلزار چه كار
يار اگر هست به هر جا كه روي گلزار است
گل گلزار كه بي يار بود مسمار است
كاشكي نوگل ما چون گل بستان بودي
كه چو رفتي گذرش سوي گلستان بودي
كاش چاهي كه در او يوسف ما افكندند
راه بازآمدنش جانب كنعان بودي
كاشكي آنكه نهان كشت ز ما يك تن را
بر سرش راه سرچشمهٔ حيوان بودي
شب هجران چه دراز است خصوصا اين شب
كاش روزي ز پس اين شب هجران بودي
چه قدر گريه توان كرد در اين غم به دو چشم
كاش سر تا قدمم ديده گريان بودي
آنكه بر مركب چوبين بنشست و بدواند
كاش اينجا دگرش فرصت جولان بودي
سير از عمر خود و زندگي خويشتنم
نيست پرواي خود از بي تو دگر زيستنم
اي سرا پاي وجودت همه زخم و غم و درد
اينهمه خنجر و شمشير به جان تو كه كرد
هيچ مردي سپهي بر سر يك خسته كشد
روي اين مرد سيه باد كش اينست نبرد
حال تو آه چه پرسيم چه خواهد بودن
حال مردي كه كشندش به ستم سد نامرد
غير از آن كافتد و از هم بكنندش چه كنند
شير رنجور چو بينند شغالانش فرد
كه خبر داشت كه چندين دد آدم صورت
بهر جان تو ز خوان تو فلكشان پرورد
سرد مهري فلك با چو تو خون گرمي آه
افسوس! كه در عمر درازيم نبود
خطي ز زمانهٔ مجازيم نبود
بنشاند مرا فلك به بازي در خاك
هر چند كه وقت خاك بازيم نبود
عقل مرغي ز آشيانهٔ ماست
چرخ گردي ز آستانهٔ ماست
شمس مشرق فروز عالمتاب
شمسهٔ طاق تا بخانهٔ ماست
خون چشم شفق كه ميبيني
جرعههاي مي شبانه ماست
صيد ما كيست آنك صيادست
دام ما چيست آنچه دانهٔ ماست
تير ما بگذرد ز جوشن چرخ
زانكه قلب فلك نشانهٔ ماست
ما به افسون كجا رويم از راه
كه دو عالم پر از فسانهٔ ماست
گر چه ز اهل زمانه شاد نئيم
شادي آنك در زمانهٔ ماست
جنت ار هست خاك درگه اوست
زانكه ماواي جاودانه ماست
در غور فلك تعبيه اي ساخت چو ابر
بر هر شخ و كه به حمله بر تاخت چو ابر
در چنگ چو آتشي سرافراخت چو ابر
هر كوه كه بود پاك بگداخت چو ابر
تا كي غم يار و درد فرزند كشم
بيمار فراق خويش و پيوند كشم
تا چشم گشاده ام همي بند كشم
اي چرخ فلك محنت تو چند كشم