حق
آن را كه بلطف خويش حق بگزيند
بر باطن او گرد جفا ننشيند
نيك و بد اغيار ز دل بر چيند
در هر چه كند نظاره حق بيند
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
آن را كه بلطف خويش حق بگزيند
بر باطن او گرد جفا ننشيند
نيك و بد اغيار ز دل بر چيند
در هر چه كند نظاره حق بيند
اي ز همه صورت خوب تو به
صورك الله علي صورته
روي تو آيينه حق بيني است
در نظر مردم خودبين منه
بلكه حق آيينه و تو صورتي
وهم دويي را به ميان ره مده
صورت از آيينه نباشد جدا
انت به متحد فانتبه
هر كه سر رشته وحدت نيافت
پيش وي اين نكته بود مشتبه
رشته يكي دان و گره صد هزار
كيست كزين رشته گشايد گره
هر كه به خود نابينا شود به حق بينا گردد؛ از آنچه طالب هم طالب بود و كار وي از وي به وي باشد، وي را از خود بيرون راهي نباشد. پس يكي خود را بيند وليكن ناقص بيند و يكي چشم از خود فراكند و نبيند و آن كه ميبيند اگرچه ناقص بيند ديدهٔ وي حجاب است و آن كه مينبيند بينايي حجاب نيايد. و اين اصلي قوي است .
يكي از حق بخلق، نشان بيگانگي است و از اجابت نوميدي يكي از خلق بحق، راه مسلماني است و شرط بندگي يكي از حق بحق وسيلت دوستي است و اجابت دستوري. او كه از حق بخلق نالد درد افزايد، او كه از خلق بحق نالد درمان يابد، او كه از حق بحق نالد حق بيند.
بهگردون تيره ابري بامدادان برشد از دريا
جواهر خيز وگوهرريز وگوهربيز وگوهرزا
چو چشم اهرمن خيره چو روي زنگيان تيره
شدهگفتي همه چيره به مغزش علت سودا
شبهگون چون شب غاسقگرفته چون دل عاشق
به اشك ديدهٔ وامق به رنگ طرهٔ عذرا
تنش با قير آلوده دلش از شير آموده
برون پر سرمهٔ سوده درون پر لؤلؤ لالا
به دلگلشن به تن زندانگهيگريانگهي خندان
چو در بزم طرب رندان ز شور نشوهٔ صهبا
و يا در تيره چه بيژن نهفته چهرهٔ روشن
و يا روشنگهر بهمن شده دركام اژدرها
لب غنچه رخ لاله برون آورده تبخاله
ز بس باران از آن ژاله به طرفگلشن و صحرا
ز فيض او دميدهگل شميده طرهٔ سنبل
كشيده از طرب بلبل به شاخ سرخگل آوا
عذارگل خراشيده خط ريحان تراشيده
ز بس الماس پاشيده به باغ از ژالهٔ بيضا
ازو اطراف خارستان شده يكسر بهارستان
وزو رشك نگارستان زمين از لالهٔ حمرا
فكنده بر سمن سايه دمن را داده سرمايه
چمن زو غرق پيرايه چو رنگين شاهدي رعنا
ز بيمش مرغ جان پرد ز سهمش زهرهها درد
چو او چون اژدها غرد و يا چون ددكشد آوا
خروشد هردم ازگردونكه پوشد برتن هامون
ز سنبلكسوت اكسون ز لاله خلعت ديبا
فشاند بر چمن ژاله دماند از دمن لاله
چنان از دلكشد نالهكه سعد از فرقت اسما
كنون از فيض او بستان نمايد ازگل و ريحان
به رنگ چهرهٔ غلمان به بوي طرهٔ حورا
چمن از سرو و سيسنبر همال خلخ وكشمر
دمن از لاله و عبهر طراز و تبت و يغما
ز بسگلهايگوناگون چمن چون صحف انگليون
توگويي فرش سقلاطون صباگسترده در مرعي
ز بس خوبان فرخ رخگلستان غيرت خلخ
همهچون نوش در پاسخ همهچون سيمدر سيما
ز بس لاله ز بس نسرين دمن رنگين چمن مشكين
ز بوي آن ز رنگ اين هوا دلكش زمين زيبا
گل از باد وزان لرزان وزان مشك ختن ارزان
بلي نبود شگفت ارزانكساد عنبر سارا
ز فر لاله و سوسن ز نور نور و نسترون
دمن چون وادي ايمن چمن چون سينهٔ سينا
چه درهامون چه دربستانصفاندرصفگلوريحان
ز يك سو لالهٔ نعمان ز يك سو نرگس شهلا
توگويي اهل يككشور برهنه پا برهنه سر
چمان در خشكسال اندر به هامون بهر استسقا
چمن از فر فروردين چنان نازان به دشت چين
كه طوس از فر شاه دين برين نهگنبد خضرا
هژبر بيشهٔ امكان نهنگ لجهٔ ايمان
ولي ايزد منان علي عالي اعلا
امام ثامن ضامن حريمش چون حرم آمن
زمين از حزم او ساكن سپهر از عزم او پويا
نهال باغ عليين بهار مرغزار دين
نسيم روضهٔ ياسين شميم دوحهٔ طاها
سحاب عدل را ژاله رياض شرع را لاله
خرد بر چهر او واله روان از مهر او شيدا
رخش مهري فروزنده لبش ياقوتي ارزنده
ازآن جان خرد زنده ازين نطق سخنگويا
ز جودش قطرهيي قلزم ز رايش پرتوي انجم
جنابش قبلهٔ مردم رواقشكعبهٔ دلها
بهشت از خلق او بويي محيط از جود او جويي
به جنب حشمتش گويي گرايان گنبد مينا
ستارهگوي ميدانش هلال عيد چوگانش
ز نعل سم يكرانش غباري تودهٔ غبرا
قمر رنگي ز رخسارش شكر طعمي زگفتارش
بشر را مهر ديدارش نهان چون روح در اعضا
زمين آثاري از حزمش فلك معشاري از عزمش
اجل در پهنهٔ رزمش ندارد دم زدن يارا
خرد طفل دبستانش قمر شمع شبستانش
به مهر چهر رخشانش ملك حيرانتر از حربا
نظام عالم اكبر قوام شرع پيغمبر
فروغ ديدهٔ حيدر سرور سينهٔ زهرا
ابد از هستيش آني فلك در مجلسش خواني
به خوان همتش فاني فروزان بيضهٔ بيضا
وجودش باقضا توأم ز جودش ماسوا خرم
حدوثش با قدم همدم حياتش با ابد همتا
قضا تيريست در شستش فنا تيغيست در دستش
چو ماهي بستهٔ شستش همه دنيا و مافيها
زمينگوييست در مشتش فلك مهري در انگشتش
دوتا چون آسمان پشتش به پيش ايزد يكتا
بهسائل بحر وكان بخشد خطاگفتم جهان بخشد
گرفتمكاو نهان بخشد ز بسياري شود پيدا
ملك مست جمال او فلك محوكمال او
ز درياي نوال او حبابي لجهٔ خضرا
زمان را عدل او زيور جهان را ذات او مفخر
زمان را او زمانپرور جهان را او جهان پيرا
ز قدرش عرش مقداري ز صنعش خاك آثاري
به باغ شوكتش خاري رياض جنتالمأوي
امل را جود او مربع اجل را قهر او مصنع
فلك را قدر او مرجع ملك را صدر او ملجا
رضاي او رضاي حق قضاي او قضاي حق
دلش از ماسواي حقگزيده عزلت عنقا
كواكب خشت ايوانش فلك اجري خورخوانش
به زير خط فرمانش چه جابلقا چه جابلسا
رخش پيرايهٔ هستي دلش سرمايهٔ هستي
وجودش دايهٔ هستي چه در مقطع چه در مبدا
ملك را روي دل سويش فلك را قبه ابرويش
بهگردكعبهٔ كويش طواف مسجدالاقصي
جهان را او بود آمر چه در باطن چه در ظاهر
به امر او شود صادر ز ديوان قضا طغرا
كند از يك شكرخنده هزاران مرده را زنده
چنانكز چهر رخشنده جهان پير را برنا
در دل هر ذره مهر جان ما دارد وطن
ميكشد بهر گل جان خارهاي جور تن
اينجهان و آنجهان از جان گريبان چاك كرد
تا دهد جا جان ما را در درون خويشتن
هر كه قدر جان پاك ما شناسد چون ملك
سجده آرد جان ما را ز آنكه شد جانرا وطن
خاك ما دارد شرف بر جان ابليس لعين
ز آنكه اين تن داد حق را آن ز حق دزديد تن
نور حق پنهان شد اندر خاك از چشم عدو
نور آتش ديد در خود گفت كي باشد چومن
اجر چندين ساله طاعت رفت از دستش برون
چونكه پا بيرون نهاد از انقياد ذوالمنن
چون حسد برد و تكبر كافر شد رجيم
سعيها دارد بسي ابليس در اهلاك ما
تاتواني سعي ميكن در نجات خويشتن
حق آن است كه آدمى كريم است; اما خاستگاه كرامت او را نبايد در بيغوله هاى دنيوى جستجو كرد; كرامت او در عمق جان و در سرشت او است و همين كرامت, رسول باطنى او براى پيمودن راه بس پر خطر قوس صعود, تا مرز بى انتهايى هستى است; كه (ان الى ربك الرجعى).
باش دايم اي پسر با ياد حق
گر خبر داري ز عدل و داد حق
زنده دار از ذكر صبح و شام را
در تغافل مگذران ايام را
ياد حق آمد غذا اين روح را
مرهم آمد اين دل مجروح را
ياد حق گر مونس جانت بود
كي هواي كاخ و ايوانت بود
گر زماني غافل از رحمن شوي
اندر آن دم همدم شيطان شوي
مومنا ذكر خدا بسيار گوي
تا بيابي در دو عالم آب روي
ذكر را اخلاص ميبايد نخست
ذكر بي اخلاص كي باشد درست
ذكر بر سه وجه باشد بي خلاف
تو نداني اين سخن را از گزاف
عام را نبود به جز ذكر لسان
ذكر خاصان باشد از دل بي گمان
ذكر خاص الخاص ذكر سر بود
هر كه ذاكر نيست او خاسر بود
ذكر بي تعظيم گفتن بدعتست
واندر آن يك شرط ديگر حرمتست
هست بر هر عضو را ذكر دگر
هفت اعضا راست ذكري اي پسر
ياري هر عاجز آمد ذكر دست
ذكر پاخويشان زيارت كردنست
ذكر چشم از خوف حق بگريستن
باز در آيات او نگريستن
استماع قول حق دان ذكر گوش
تا تواني روز و شب در ذكر كوش
اشتياق حق بود ذكر دلت
كوش تا اين ذكر گردد حاصلت
آنكه ازجهلست دايم در گناه
كي حلاوت يابد از ذكر الله
خواندن قرآن بود ذكر لسان
هر كرا اين نيست هست از مفلسان
شكر نعمتهاي حق ميگو مدام
تا كند حق بر تو نعمتها تمام
حمد حق را بر زبان بسياردار
تا شوي از نار حرمان رستگار
لب مجنبان جز بذكر كردگار
زانكه پاكان را همين بودست كار
جز نقش تو در نظر نيامد ما را
جز كوي تو رهگذر نيامد ما را
خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت
حقا كه به چشم در نيامد ما را
بود بي پرده نور حق هويدا
تو از پوشيده چشماني چه حاصل
شود كوته به شبگير اين ره دور
تو در رفتن گرانجاني چه حاصل
خط آزادگي چون سرو داري
ز رعنايي نمي خواني چه حاصل
شب قدري ولي از دل سياهي
تو قدر خود نمي داني چه حاصل
دهن مي بايد از غيبت كني پاك
تو در پرداز دنداني چه حاصل
توان شد از خرابي مخزن گنج
تو در تعمير ايواني چه حاصل
نفس ذكرست چون باشد شمرده
تو ظاهر سبحه گرداني چه حاصل