فلك
ببندم شال و ميپوشم قدك را
بنازم گردش چرخ و فلك را
بگردم آب درياها سراسر
بشويم هر دو دست بي نمك را
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
ببندم شال و ميپوشم قدك را
بنازم گردش چرخ و فلك را
بگردم آب درياها سراسر
بشويم هر دو دست بي نمك را
خوش آن كه صلاي جام وحدت در داد
خاطر ز رياضي و طبيعي آزاد
در منطقهٔ فلك نزد دست خيال
در پاي عناصر، سر فكرت ننهاد
زين رنگ برآوردن بر فور فلك
خون شد دلم و نيافتم غور فلك
در جمله گزير نيست از جور فلك
تا رخت برون نبردي از دور فلك
اي دل ز فلك چرا نيوشي آزرم
هم بادم سرد ساز و با گريهٔ گرم
دلبر ز تو وز ناله كجا گردد نرم
آن را كه هزار ديده باشد بيشرم
يك در فلك از اميد من نگشايد
يك كار من از زمانه ميبرنايد
جان ميكاهد غم تو ميافزايد
در محنت من دگرچه ميدربايد
صورتگر فطرت ننگارد چو تويي
دوران فلك برون نيارد چو تويي
هرچند همه جهان تو داري ليكن
اي صدر جهان جهان ندارد چو تويي
آنجا كه زمين را فلكي بيني تو
بسيار زمان چو اندكي بيني تو
هرگاه كه اين دايره از دور استاد
حالي ازل و ابد يكي بيني تو
در عالمِ پُر علم سفر خواهم كرد
وز عالم پُر جهل گذر خواهم كرد
در دريايي كه نُه فلك غرقهٔ اوست
چو غوّاصان، قصد گهر خواهم كرد
بنديش كه بر زمين نهاي آن كه تويي
واجرام فلك نشين نهاي آن كه تويي
چون جوهر تو، به چشم سر نتوان ديد
در خود منگر كه اين نهاي آن كه تويي
اي بس كه فلك در صف انجم گردد
تا يك مردم تمام مردم گردد
جان تو كبوتريست پرّيده ز عرش
هرگاه كه هادي نشود گم گردد