گوهر
به دل علاقه نداريم تا به جان چه رسد
گذشته ايم ز خود تا به ديگران چه رسد
فقير را ز غني كاهش است قسمت و بس
ز آشنايي گوهر به ريسمان چه رسد؟
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
به دل علاقه نداريم تا به جان چه رسد
گذشته ايم ز خود تا به ديگران چه رسد
فقير را ز غني كاهش است قسمت و بس
ز آشنايي گوهر به ريسمان چه رسد؟
حال دل آسوده دلان سوخت دلم
بي درديِ اين بي خبران سوخت دلم
درد دل هيچكس مرا كار نكرد
بر حال سلامت طلبان سوخت دلم
به فكر سر دهانت چو غنچهام دل تنگ
گشاد كار بجويم از آن لب گل رنگ
ز قيل و قال مدارس چو پرده اي نگشود
شنو حكايت سوز درون ز رشته چنگ
صفاي كعبه مقصود چون توانم يافت
به راه درد به بار گران و مركب لنگ
شمع آمد و گفت: دل گرفت از خلقم
كافتاد ز خلق آتشي در فرقم
چون زار نسوزم و نگريم بر خويش
آتش بر فرق و ريسمان در حلقم
حقيقتي است كه وي را رسم نيست، و آنچه رسم است نصيب خلق باشد اندر معاملات، و حقيقت خاصهٔ حق بود.
لاله ها از پرتو رخسار او گلگون شدند
سروها از نسبت بالاي او موزون شدند
خنده بر خميازه صبح قيامت مي زنند
مي پرستاني كه محو آن لب ميگون شدند
خرده بيناني كه در دامان دل آويختند
چون سويدا مركز پرگار نه گردون شدند
سير چشماني كه بوي آدميت داشتند
قانع از جنت به آن رخسار گندم گون شدند
خاكساران در هواي نيستي چون گردباد
جلوه اي كردند و آخر محو در هامون شدند
در بهار حشر چون برگ خزان باشند زرد
چهره هايي كز شراب بيغمي گلگون شدند
نظم عالم شد حجاب ديده حق بين خلق
يكقلم از خوبي خط غافل از مضمون شدند
زرپرستاني كه تن دادند زير بار حرص
از گراني زنده زير خاك چون قارون شدند
حكمت اندوزان عالم از خرابات جهان
قانع از مسكن به يك خم همچون افلاطون شدند
در فضاي لامكان اكنون سراسر مي روند
بيقراراني كه سنگ شيشه گردون شدند
رتبه ديوانگي را نسبتي با عقل نيست
آهوان خوش گردن از نظاره مجنون شدند
فطرت است اين چه توان كرد چنان مي بخشد
اين نه ميراث من و توست نه حق من و تو
هرچه او خواسته باشد به تو آن مي بخشد
غيرتِ قدرت حق بين كه عصاي چوبين
مي كند افعي و معجز به شبان مي بخشد
هشدار كه هر ذرّه حسابست در اينجا
ديوان حسابست و كتابست در اينجا
حشرست و نشورست و صراطست و قيامت
ميزان ثوابست و عقابست در اينجا
فردوس برين است يكي را و يكي را
آزار و جحيمست و عذابست در اينجا
آن را كه حساب عملش لحظه به لحظه است
با دوست خطابست و عتابست در اينجا
آن را كه گشودست ز دل چشم بصيرت
بيند چه حسابست و چه كتابست در اينجا
بيند همه پاداش عمل تاره به تاره
با خويش مر آن را كه حسابست در اينجا
با زاهدش ار هست خطابي به قيامت
با ماش هم امروز خطابست در اينجا
امروز به پاداش شهيدان محبّت
زان روي برافكنده نقابست در اينجا
آن را كه قيامت خوش و نزديك نمايد
از گرمي تعجيل دل آبست در اينجا
دوري كه نبيند مگر از دور قيامت
در ديده ي تنگش چو سرابست در اينجا
بيدار نگردد مگر از صور سرافيل
مستغرق غفلت كه بخوابست در اينجا
هشدار كه سنجد عمل خويشتن اي فيض
سرسوي حق و پا به ركابست در اينجا
صد شكر كه دل هاي عزيزان همه آنجا
معمور بود گرچه خرابست در اينجا
مهدى دين هادى عالم تويى
روشنىِ ديده آدم تويى
حافظ شرعى و امام امم
طاعت تو فرض همى بر ذمم
جان تويى هردو جهانت تن است
مهر و مه از نور رخت روشن است
آهن مرّيخ شده موم تو
عيسى عقل آمده مأموم تو
چرخ كه اين اوج فروشى كند
بر در تو حلقه به گوشى كند
عقل كه لافش ز سروشى بود
پيش تو در نكته نيوشى بود
اى ملك ملتت از خون دين
خاك جهان كرد زمانه عجين
فتنه بر اقطار جهان تاخته است
تيغ حوادث زنيام آخته است
بحر چه يك لحظه به خون ستم
كل كنى خاك وجود و عدم
اى به درت مقتدى افلاكيان
سايه فكن بر سر اين خاكيان
شخص تو چون نفس و جهان چون بدن
در چمنش طرح تصرّف فكن
ما همه مقهور و توئى قهرمان
خون دل و دين زجهان واستان
ظلم ز عدل تو سقيم المزاج
خود ز چه عدل تو ندارد رواج؟!
عالم دين را به جهان شگفت
ظلمت توفان حوادث گرفت
شرع تو كشتى است بيا نوح باش
ما همگى تن، تو بيا روح باش
اسب تو بر آخر عُطلت چراست؟
خود دو ركاب مه و مهرت كجاست؟
زينِ فلك، چونَت بر باره نيست؟
اشهب روز، ادهم شب، بهر كيست؟
يار نشد دل، تو بيا يار شو
گردن غم بشكن و دلدار شو
درد تو جانداروى دلهاى ماست
خاك درت آب روانهاى ماست
ديده به ديدار، بيا باز كن
پرده آهنگ دگر ساز كن
كن فكن خلوت اسرار باش
ما همه مستيم، تو هشيار باش
تا كه در افلاك بود سعد و نحس
يادى و امروز بود قبل و بعد
سعد فلك باد به فرمان تو
عيش جهان باد به دوران تو