فلك
عمري چو فلك ز تگ نميفرسودم
تا همچو زمين كنون فرو آسودم
صدباره همه گرد جهان پيمودم
چندان كه شدم، حجاب من، من بودم
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
عمري چو فلك ز تگ نميفرسودم
تا همچو زمين كنون فرو آسودم
صدباره همه گرد جهان پيمودم
چندان كه شدم، حجاب من، من بودم
دل سِرّ تو در نو و كهن بازنيافت
سر رشتهٔ عشقت به سخن باز نيافت
گرچه چو فلك بسي بگشت از همه سوي
چه سود كه خود را سر و بن باز نيافت
خلقند به خاك بيعدد آورده
از حكم ازل راي ابد آورده
اي بس كه بگردد در و ديوار فلك
ما روي به ديوار لحد آورده
نه بستهٔ پيوند توانم بودن
نه رنج كش بند توانم بودن
عمري است كه بي قرارتر از فلكم
ساكن چو زمين چند توانم بودن
ذرات جهان در اشتياقند همه
اجزاي فلك به عشق طاقند همه
از هر چه كه هست و هركه خواهي گوباش
اميد ببر، كه در فراقند همه
تا جان دارم همچو فلك ميپويم
وز درد وصال او سخن ميگويم
آن چيز كه كس نيافت آن ميطلبم
آن چيز كه گم نكرده ام ميجويم
سرگشتهٔ تست، نُه فلك، ميداني
گرد در تو گشته به سرگرداني
تو خورشيدي ولي ميان جاني
خورشيد كه ديدهست بدين پنهاني
دوش آمد و دل ازو كبابي ميگشت
تا باده به كف كرد و خرابي ميگشت
در سينهٔ جانم فلكي گردان كرد
پس گردِ فلك چو آفتابي ميگشت
دوش آمد و گفت: بي يقين مينرسي
گاهي ز فلك گه ز زمين مينرسي
ساكن شو و تن فرو ده و خوش دل باش
ماييم همه به جز چنين مينرسي
بحر كرم و گنج وفا در دل ماست
گنجينهٔ تسليم و رضا در دل ماست
گر چرخ فلك چو آسيا ميگردد
غم نيست كه ميخ آسيا در دل ماست